امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

امیر محمد و آب تنی روی تشک

یکی از بهترین لحظه های عمر امیر محمد فراغت از لباس ظاهر و نمود سیرت واقعیه که اگر رو بهش بدی همین مای بی بی رو هم بی خیال میشه البته یه بار رو دادیم و زیر فواره خیس شدیم و دیگه رو نمیدیم               ...
19 ارديبهشت 1390

امیر محمد و آب تنی روی تشک

یکی از بهترین لحظه های عمر امیر محمد فراغت از لباس ظاهر و نمود سیرت واقعیه که اگر رو بهش بدی همین مای بی بی رو هم بی خیال میشه البته یه بار رو دادیم و زیر فواره خیس شدیم و دیگه رو نمیدیم ...
19 ارديبهشت 1390

از نگاه تا لبخند

از نگاه تو   تا لبخند تو       فاصله دلهره من از میزان رضایتمندی تو از دنیای کودکانه ایست که ما برایت ساخته ایم دنیایی که در آن نصف روز را از دیدن پدر و مادرت محرومی( البته زیادی داریم خودمونو تحویل میگیریم چون ظاهرا امیری ککش واسه این قضیه نمیگزه و براش بود و نبود ما مهم نیست) و باقی روز را که در کنار مایی با زبان بی زبانی حرف میزنی و از نگاهت میفهمم چه میخواهی و با لبخندت میدانم که قانع شده ای من از بودن تو راضی ام و به داشته هایم قانع اما تو چه ؟ ...
19 ارديبهشت 1390

امیری و واکسن

شانزدهم هر ماه رو دوست دارم چون هم امیری تو اون روز بدنیا اومده و هم تو اون روز یک ماه به سنش اضافه میشه اما از شانزدهم دی و اسفند خوشم نیومد آخه امیری واکسن زد و تب کرد و تا سه روز بی تاب بود و گریه میکرد واز حالا نگران شانزدهم اردیبهشتم تازه چون به تعطیلی برخورد کرده یه روز جلوتر میفته و باز رنگ و روی امیری دل میسوزونه و پاش تا ٤ روز از جنب و جوش میفته اینم امیر محمد و در مصاف با واکسن چهار ماهگی ...
19 ارديبهشت 1390

امیری و واکسن

شانزدهم هر ماه رو دوست دارم چون هم امیری تو اون روز بدنیا اومده و هم تو اون روز یک ماه به سنش اضافه میشه اما از شانزدهم دی و اسفند خوشم نیومد آخه امیری واکسن زد و تب کرد و تا سه روز بی تاب بود و گریه میکرد واز حالا نگران شانزدهم اردیبهشتم تازه چون به تعطیلی برخورد کرده یه روز جلوتر میفته و باز رنگ و روی امیری دل میسوزونه و پاش تا ٤ روز از جنب و جوش میفته اینم امیر محمد و در مصاف با واکسن چهار ماهگی ...
19 ارديبهشت 1390

روز سوم تولد

امیر محمد را در سومین روز جلوس روی سر ما مشاهده میکنید  و در این روز پس از اعتراضات مکرردیگه  بصورت جدی با کلاهی که سرش گذاشته بودیم مبارزه کرد و اول بندش رو باز کرد و بعد برای همیشه بوسید و گذاشتش کنار( بنظر میاد بوسیدنش صحت داشته باشه؟) قدم اول مبارزه مقاومت در برابر بستن بند کلاه بود و ... ...
19 ارديبهشت 1390