امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

امیرمحمد وسرماخوردگی

22خرداد بعد از اینکه با حال ناخوش و سرماخورده ام از محل کارم رفتم خونه مادری دنبال امیری متوجه شدم اوضاع امیری از من بی ریخت تره و هردومون با هم روانه بیمارستان شدیم ولی شب تا صبح سرفه های مکرر امان از امیری گرفته بود و داروهاشو ضایع کرده بود خلاصه روز 23 خرداد من و باباش و خاله صدیق دوباره بردیمش مطب دکترمتخصص اطفال و چشمش رو به جمال داروهای وحشتناکی روشن کردیم. وتا امروز درگیر بیماریش بودیم عوارض داروهاش( اریترومایسین، کتوتیفن، سالبوتامول و فنل افدرین)از امیری یه موجودی ساخته بود که بی شباهت به خروس جنگی نبودو با هر تعارفی که ازکسی میدید (واسه بغل کردنش) با چنگ و لثه بی دندون به سر و رو و موهاش حمله میکرد و با زبان مخصوص خودش با بد و...
7 ارديبهشت 1393

سفر به مشهد

تاریخ 12 خرداد پس از رد اتفاقات و موانع بسیاری که سر راه بود( سختی تهیه بلیط و تغییر برنامه سفر و ...) بالاخره امام رضا امیرمحمد و داداش محمد(پسرخاله) رو طلبید و همه با هم تو یه جمع 13 نفره راهی مشهد شدیم شاید این بعدها  واسه امیرجالب باشه که بدونه اون شب که با آژانس تا ترمینال رفتیم خوش و بش های امیر محمد با راننده آژانس عاقبت به روبوسی امیر و راننده(به پیشنهاد امیر) انجامید و صبح 13 خرداد امیری و داداش محمد رو با قطار مترو (که کلی ذوقش رو کردن) بردیم شهر ری و بعدازظهر رفتیم ایستگاه راه آهن و تا زمان حرکت قطار این دو پسرخاله نمازخونه راه آهن رو گذاشتن روسرشون و آخر سر یه عمه ایی دعواشون کرد و بعدش تا مشهد داداش خواب ب...
7 ارديبهشت 1393

امیری و اصفهان

 دوازدهم شهریور نزدیکای ظهر مطلع شدیم که بابایی فوق لیسانس قبول شده اونم اصفهان ( دانشگاه آزاد همدان هم قبول شده بود ) اما واسه اصفهان خیلی خوشحال شدیم آخه تصورشم نمیکردیم ما از قبل تو اصفهان  یه سوئیت از متل ذوب آهن فولادشهر رزرو کرده بودیم  با این خبر تاریخ رزرومون رو عوض کردیم و تاریخش شد زمان ثبت نام بابایی ، بعد من و امیر و باباییش بهمراه سمانه و پریسا و اسماء رفتیم اصفهان امیری با وجود این چند نفر ، اصلا اذیت نکرد وکلی ذوق کرد. یه شبم اونجا در کنار ورزشکنان ذوب آهن و در حین تمرینات اونا به نرمش و ورزش حسابی پرداخت طوریکه موقع خواب مینالید و میگفت پام درد میکنه وبا چند تا از مهندسای چینی ذوب اهن ...
7 ارديبهشت 1393

روز مادر مبارک/ سال93

  مادرم خستگی ها و دلزدگی هایم از زندگی تمام می شود وقتی به روزی می رسم که بقچه دل را برایت باز می کنم ، اگر بگویم اسمت چون نام خدا دوا ،  و یادت چون یاد خدا شفاست کفر نگفته ام، همیشه هر جا به بن بست میخورم دعای تو سد راه مرا بدون آوار، ویران می کند و من ناسپاس از بار غمی که برهنه پا و خسته دل، برایم تا مقصد به دوش کشیدی و ناشکر از خدایی که بواسطه دعای توو بخاطر بزرگی خویش و نه بخاطر لیاقت من، برایم خدایی می کند پیش می روم و فراموش می کنم خدایی و مادری دلسوز از پشت پرده دلهره های من ، نگران، مترصد موقعیت دادرسی نشسته اند... تا اینکه باز سنگی در انتظار سرم ترا و خدایت را که معجزه ای چون مادر دارد یادآوری کند. مادر به ح...
30 فروردين 1393

انرژی مثبت تو خالی

اینجا رو دفتر خاطرات امیر می دونستم اما حالا می بینیم تا حرفی رو دلم میمونه فکر وبلاگ امیر مثه افساری روحم رو به اینجا میکشه ، نمی دونم بگم سنگ صبور یا یه پناهگاه واسه دل خستگیام؟ هرچی هست پاتوق دلتنگی های من و دلخوشی هام به رشد امیره چند روزیه خیلی مغشوش و ملتهبم، تازه دارم معنای التهاب رو با جسم و روح و خون و استخونم درک میکنم التهاب نه سلامته و نه زخم ، شاید علامت شروع یه خراش تا یه جراحت باشه، سر دوراهی اصلی که هزار تا راه فرعی ستاره وار احاطه ش کردن قرار گرفتم. بدجوری تو هوس خونه خریدن و رهایی از مستاجری افتادم و خیلی ها رو دیدم یعنی ندیدم ازشون شنیدم که با دست خالی رفتن جلو و خونه دار شدن من دستشونو ندیدم اما دیدم که خونه...
21 فروردين 1393

امیر به روایت تصویر با شرح اندک

تو البوم عکس امیر عکسایی دیدم که هوس کردم تو وبلاگش بذارم با شرح اندک از حدود یک سال و نیمی تا الان که حدود سه سال و نیمه است:   اینجا ساختمون اداره بابایی، همینجا منتظر مونده که باباش  کارش تموم شه ببردش خونه اقایی   اینم خواب خرگوشی پس من اینجا رو نمی دونم دقیقا سنش چقدر بود فقط می دونم اینی  که زیر پاشه "دوخخه" است امیری و دوست مهربون و سازگارش( با اخلاق امیر) لعیا خانم این عکسو هر وقت میبینم یاد یه کارت پستال میفتم که دو تا قوی خوشگل لب دریاچه تو همین حالت بودن اینجا محل ارامش امیره مغازه حاج اقا ( سر کوچه) وقتی میگم عکسای امیری رو باید فی البداهه و بدون ...
6 فروردين 1393

سال93 مبارک باد.

سال 92 با همه خوب و بدش گذشت، مثه همه اتفاقایی که تو زندگیمون گذشت و لکه  و عطرش رو تن خاطراتمون باقی موند . بدی های که لکه ش سوهان روح و خوبی هایی که عطرش جلادهنده امیدمون به زندگی است.گذشت، گذشت و چه بسیار حادثه های ریز و درشتی که از ذهن ما لبریز شد و بیرون ریخت و اما تو ظرف میزان خدا باقی موند رفتن تا رسیدن به انتهای خطی که ما هم بهش می رسیم و باید جواب پس بدیم اما به راستی کی مسئول پاسخگویی به غصه های ایست که در سال 92 ما رو سوخت؟ واقعا اینجاست که باید سرودن شعر حاصل عمرم سه سخن بیش نیست                 خام بدم پخته شدم سوختم رو یه اثر خارق العاده ...
6 فروردين 1393

امير و عشق اسب

امير به حيوونا علاقه زیادی داره و یه عالمه اسباب بازی به شکل حیوون داره منتها همشون ناقص الخلقه هستن البته ناقص الخلقه که نمیشه گفت چون طفلکیا با آمار کامل دست و پا و سر و گردن و دم و سم تحویل امیری داده میشن و یکساعت بعد کسری میارن یکی دمش نیست یکی سرش، یکی دستش و یکی پاش . ازش که میپرسی چرا اینا اینجورین میگه خوب جنگ کردن مثلا شیر زد دم اسب رو کند یا هاپو گوش زرافه رو خورد و ... اما عشق امیر به اسب و اسب دوانی عشق وافر و بی حد و حصریه بعد از دیدن فیلم اسب مشکی، اسم اسبش رو ( که در واقع یه فیل پلاستیکی قرمزه) گذاشته مشکی، این مشکی هم طفلکی از چند ناحیه کسر اندام داره اما خوب خودشو تو دل امیر جا کرده سوارش میشه و یه شمشیر دستش میگیره و چ...
20 اسفند 1392

سرباز کوچک عاشورا

امسال محرم باشکوهی داشتم، یادمه هر دو سال قبل امیر تو روزای اول محرم مریض بود( سرماخوردگی) و تب چشماشو بسته بود و جز ناله ازش نشنیدم و پارسال که شب تاسوعا نزدیک بود با گیر کردن آب نبات تو گلوش... زبونم لال روزای سختی رو که با بیماری و عمل جراحی امیر محمد سپری کردم یادم نمیره فقط ذکر یا حسین بود یا ابوالفضل تو ذهنم به این فکر میکردم که میشه محرم بیاد و امیرم رو سینه زن عمویی بکنم که جونش رو در راه لب تشنه برادرزاده هاش داد ( و این کمترین فلسفه شهادتش بود که از اول تو گوش ما خوندن و خدا می دونه چه هیبتی داشت این شهادت) و میشه لباس سیاه بر تنش کنم که الفبای عشق به حسین رو بهش آموزش بدم؟یه روز قبل از محرم رفتم و لباس سیاه براش خریدم و برد...
18 آذر 1392