امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

تولد سه سالگی

قطرات باران، طراوت شادابی یک دل خوش از بودن ترا به زمینی که سهم من از هستی است،  هدیه می کنند.صدای تق تق باران روی شیروانی دل من ، هوس یک استکان چای داغ را به شکرانه تماشای وجود تو ، مهمان می کند. آبان نامی آشناست که من با آن سابقه دوستی سه ساله دارم.و شانزدهم این ماه نقطه عطف من و دلخوشی هایم از زندگی است. این روزها خیالم آغشته به توست و تو در وجود من حکمرانی می کنی. باز آبان شد و میتونم با صراحت بگم هر سال 12 ماه من به انتظار آبان دیگری برای قدردانی از خدا برای نعمت وجود تو و شادی بودنت ، پشت پنجره دل می نشینم. الان چند روزیه سرما خوردم حالم زیاد خوب نیست و امیری بخوبی درک کرده که نباید به من نزدیک بشه اما درکش خیلی بیشتر ا...
18 آذر 1392

دومین سفر امیری به شمال

روز 13 شهریور ساعت 6 صبح مثل سال 90 با خانواده همکارم برای بار دوم از زندگی امیرمحمد ، عازم شمال شدیم و ساعت 10:30 صبح رسیدیم قم و رفتیم زیارت و نماز و ساعت 2 دوباره راه افتادیم و شب رسیدیم گیلاوند و تو یه مدرسه مستقر شدیم ، امیری با توپش سالن مدرسه رو رو سرش گرفته بودو سردرد منو که بخاطر استرس عبور از یک جاده فرعی مرگبار که با دیدن یه صحنه تصادف وحشتناک ایجاد شده بود دوچندان می کرد خلاصه به زور و با توسل به صدای آژیر ماشین پلیس موفق شدیم بخوابونیمش و استراحت کنیم ساعت 6 صبح مجددا از جاده فیروزکوه به مسیر ادامه دادیم،  ارامش جاده ش تلافی استرس شب قبل رو بخوبی در اورد. ساعت 12 رسیدیم خزرآباد ساری و بعد از ناهار و استراحت رفتیم ...
26 شهريور 1392

امير و رويدادهای جاری

خیلی وقته نیومدم و از امیر محمد ننوشتم. این روزا فقط امیر رو میخونم از چشاش ، از نگاهش، از حرکاتش و از فکرش می دونم و می دونستم که امیر پسر احساساتیه و عاطفی و دلسوزه و نسبتا حرف گوش کن  اما نمی دونستم و دونستم که لجباز و یکدنده هم هست. تو این مدت چند بار ما رو مجبور کرد که بریم پارک، در رفتنش که مشکلی نداشتینم اما فیلش وقتی یاد هندوستان میکنه که زمان به بامداد صبح بعد نزدیکتره تو این مدت موهاش خیلی بلند شده بود و مردم تو خماری جنسیتش مونده بودن که بردیم کوتاه کردیم و برخلاف هر دفعه و به مدد توجیهات قبل از عمل با مساله به راحتی کنار اومده و با موفقیت انجام شد و دیگه اینکه عاقبت انتظار امیر سر اومد و یه سفر تقریبا دستجمعی به اراک ...
24 شهريور 1392

فرا رسیدن ماه مبارک رمضان

بوی بندگی می آید... شمیم تلاوت نور در هنگام سحر... بوی عطر نان گرم بر سر سفره های افطار... نور بی پایان دروازه های آسمان در این ماه بزرگ... سلام بر تو ای ماه خدا... ای‌رمضان... رمضان امد، باز تپش ثانیه ها در اضطراب لحظه های آمرزش گناهان، باز هم اشک خشکیده در گلوی فریاد العفو، العفو، العفو خدا لطف کرد و امسالم به ما عمر داد که دوباره بتونیم از لحظه های ناب رمضان برای استجابت دعا و آمرزش گناهانمون بهره ببریم. رمضان وقتی میاد حال و هوای خاصی با خودش میاره نمیدونم شاید بوی گل، بوی نم زمین بارون خورده ، صدای احساس لطیف جارو تو نوازش کوچه ها واسه اومدن کسی، بوی چای و سنگک داغ و صدای دلنشین دعای ربنای افطار، غم چشمان یک جهان در شب ه...
18 تير 1392

دایی جان رفت اراک

امروز دایی جان اسباب کشی کرد و رفت اراک، با وجود تمام دلتنگی که دارم خوشحالم که از محل جدید کارش راضی و خرسنده و فقط تو ذهنم روزی رو که به امید خدا به شهرمون بر میگرده تجسم میکنم. آقایی اینا شنبه رفتن مشهد و ما مطابق معمول خونه اوناییم دیشب فکرم انبوه سازی داشت انبوهی از خیالات و اوهام، ناباوری و باور. فکر اینکه اگر امیر سر راه خونمون بهانه خونه دایی رو گرفت چطوری حالیش کنم که دایی جون رفته اراک؟ اگر صبح بلند شد و گفت پاشو بریم اداره دایی جون چطوری بفهمونم که نمیشه؟هرچند میگه که منم میخوام برم اراک اما تصورش از اراک چی میتونه باشه؟دیشب چشمام تو تصور کوچه غبارآلود امتداد جاده رو گم کرده بود این جاده تا کجا به دایی جان غربت هدیه میکنه ن...
12 تير 1392

عمل جراحی امیر محمد و ارمغانش

11/3/92 شنبه ای پر از استرس بود استرس عمل امیر داغونم کرده بود و نگاه پر از سوال و ترس از پاسخی علیرغم میل امیر مثل سوهان تن و روانم رو میسابید و پودر میکرد و به دست خاطرات تلخ روزگارمون میسپرد. از جمعه 10/3 فقط با دروغ به امیر کارمون رو پیش بردیم دروغی که نمیدونم میشه گفت مصلحتی بود یا نه؟ خیلی دوست داشتم امیر می فهمید که این کارا فقط بخاطر سلامتی خودشه و آرزو میکردم که کاش فقط برای یک هفته خدا جای من و امیرو با هم عوض میکرد. جمعه با زور حمومش کردیم در اوج وحشت و گریه تو خونه آقایی، و نمی دونست که این گام اول قضیه ایه که ... واقعا نمیدونم با چه جمله ای توصیفش کنم هنوزم حس امیر رو و برداشتش رو نمیدونم چی هست. اومدیم خونه امیر خوابید تا س...
20 خرداد 1392

ميزبانی خدا

همیشه بعد از حل مشکلاتم فکر میکردم که مهمان خدا هستم اما امروز حس میزبانی خدا رو دارم، حس میکنم خدا مهمان خونه ماست. خدایا شکرت به اندازه تمام ذرات تشکیل دهنده هر دو جهانت شکر به اندازه تک تک سلول های آسیب دیده تن خودم و خانوادم شکرت به اندازه بزرگیت شکرت و یا علی چه براندازه توست شعر زیبای تو را «المؤمنون» محتاج ذكر است كه مصحف را كلامت آفریدند   نبوت گر چه شد پیش از امامت تو را پیش از امامت آفریدند   مبادا سینه از شوق تو خالى امیرالمؤمنین مولى الموالى امیر محمد یه عمل کوچولو داره که یه خاطره بزرگ از هجوم دلواپسی در ذهن منو به زیر خاکستر خاموشی میکشونه خدایا شکرت بخاطر اون همه خب...
6 خرداد 1392

ذهن خسته من

نمیدونم چی باید بنویسم، دستم خسته نیست شاید به اندازه تمام روزهای زندگیم بتونه بنویسه اما ذهنم خسته است. فکرم خسته و بیماره! این وبلاگ امیرمحمده تو ابهامش موندم که جاش هست عقده هامو به یه صفحه از واقعیت این دنیای مجازی بریزم یا نه؟هست یا نیستش رو نمیدونم خیلی وقته نیومدم اینجا چون فکرم داغون بود و حوصله حتی اینجا رو نداشت و الان افکار دیوانه من منو با خودش کشوند تا اینجا اونم کشان کشان و خراش دیده این روزا مشکلات با هجوم وحشیانه اش به افکارمون امان ازمون بریده و من مشکل خودمو فراموش کردم از غصه مشکلات دیگری و اونا هم همینطور. امیرمحمد نیاز به عمل جراحی داره اینو سونو گرافی با یه ضربه محکم تو دهنم کوبیده و منتظر نوازش جواب ام آر آی هستم...
2 خرداد 1392