امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

روز پدر

پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته‏ ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه‏ات، کودکی‏هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم. می‏خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه‏هایی را خوردی که مال تو نبودند! ببخش اگر ناخن‏های ضرب‏ دیده ‏ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده‏ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانی‏ات بزنم. سایه‏ات کم مباد ای پدرم! آن روزها، سایه‏ات آن‏قدر بزرگ بود که وقتی می‏ایستادی، همه چیز را فرا می‏گرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکت‏های...
2 خرداد 1392

امير و روز مادر

از دیشب امیری با وعده و وعیدهاش منو دلخوش کادویی که قراره بهم بده کرد. هر چند دقیقه می اومد بوسم میکرد و میگفت عزیزم میخوام برات کادوی مادر بخرم وایسا از بابام پول بگیرم الان شبه اگه بریم بیرون هاپو ما رو میخوره ، اول باید بخوابیم صبح که شد و خورشید خانم باهامون بای بای کرد میریم مغازه آقا رستمی(سوپر مارکت) هر چی خودت خواستی برات میخرم. خلاصه صبح شد ساعت 9شد 10 شد 11 شد و این حسن کچل ما غرق خواب بود( ناگفته نماند که ساعت 3 نیمه شب منو بیدار کرد و گفت غذا میخوام و فقط ماکارونی باشه و با عجز و التماس به کره و مربا راضیش کردم با دسر هندوانه و تا شش صبح یه قصه که چه عرض کنم سریال بی سر و ته برام تعریف کرد اینجوری بود که خواب موند) و ساعت یازد...
12 ارديبهشت 1392

مادرم روزت مبارک

      امروز روزِ توست، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید دارد. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم. مادرم مدیون تمام مهربانی‌هایت هستم و می دانم کمی ک...
12 ارديبهشت 1392

امیرمحمد در آغاز سال 92

  سال جدید از راه رسید. امیرمحمد با درک بیشتری از بهار نسبت به سال قبل به استقبال رفت. ما که تا لحظه آخر اداری روز بیست و هشتم سر کار بودیم و همه خریدهامون مونده بود واسه دوروز آخر پایانی سال با استرس شلوغی خیابونها و اصرار گل پسر به همراهی مون تو بازار همهمه شب عید روانه خیابون میشدیم و امیر محمد با نهایت سرور و شادمانی از گوناگونی بازار و خیابونا لذت میبرد و تاکید میکرد که دیگه بی خیال کار و اداره بشیم و هر روزمون رو در معیت ایشون به خیابون گردی بگذرونیم قبل از تحویل سال ازش خواستم که با هم سفره هفت سین رو بندازیم( میخواستم کلاه سرش بذارم که تحت نظرم باشه و ازش غافل نشم) کلاه سرم رفت و روانیم کرد تا من میرفتم واسه یکی از اقلام هفت...
2 ارديبهشت 1392

احساسات در ابهام

یه مطلبی هست که تا امروز تو نوشتنش مردد بودم بنویسم یا ننویسم؟ امروز تصمیم گرفتم بنویسم نمیدونم اگر عمری باشه و روزی امیرمحمد این پست منو بخونه چی فکر میکنه؟ اصلا نمیدونم احساسات امیرمحمد تو بزرگسالی چطوریه؟ به هرحال روز شهادت فاطمه زهرا(س) مطابق معمول هرروز، ما خونه آقایی بودیم و من داشتم شله زردی رو که هرسال میپزم درست میکردم ، امیر خیلی به پر و پام میپیچید از خواهرم خواستم سرگرمش کنه اونم که داشت درس ادبیاتش رو میخوند امیرو صدا کرد بره پیشش حینی که داشتم شله زرد رو هم میزدم اونارم نگاه میکردم نه تنها من همه اونایی که تو آشپزخونه بودن فقط توجهشون معطوف این دو نفر بود، خلاصه امیر به تصاویر هر درسی دقت میکرد و میپرسید این نوشته چی؟ و خ...
31 فروردين 1392

امیر و تب لعنتی

امیرمحمد دوروزه تب کرده و تو این 48 ساعت من و خودش شب تا صبح نخوابیدیم دائم پاشویه اش کردم و قطره استامینوفن دادم و هر دو شب ، آخرشب کارمون به بیمارستان کشید ولی دکترا معتقدن یه ویروس جدیده و تا 4 روز تب داره ( تازه حداقل )و امروز که باز به متخصص زنگ زدم گفت اگه نمیتونی کنترلش کنی بیارش بیمارستان بستریش کنیم اما دلم نیومد این در عیدی وحشت لباس سفید پرستارا و دکترا و بوی الکل و بیمارستان رو به ذهن بچه فرو کنم . تصمیم گرفتم تا هر چی طول کشید با توکل به خدا بالا سرش بشینم و تبش رو کنترل کنم تا ان شاء ا... خوب بشه. البته زحمتش فقط مال من نیست مادری و بقیه افراد خانوادم هم درگیرن هم زحمت نگهداریشو دارن هم استرس این تب لعنتی رو. دیشب تا صبح هذیو...
23 اسفند 1391

امیری و فراق شیشیل

ماجرای از شیر گرفتن امیر، ماجرای مفصلیه که تداوم نهضتش رکوردشکنه امیری که از بدو تولد تا 10 ماهگی توامان با شیر مادر و شیرخشک تغذیه میشد، بدلیل شاغل بودن مامانی تو ده ماهگی از شیر مادر محروم شد( البته به خواست خودش که مادرش رو فروخت به یه قوطی شیل شوشک(شیر خشک) و یه شیشیل(شیشه شیر) و در سن یکسال و دو ماهگیش بدلیل پناهندگی به شیر و شیشه شیر و امتناع از خوردن غذا ، یواشکی شیر پاستوریزه رو با شیرخشک جایگزین کردیم و حالا بدلیل مصرف سرسام اور شیر و زیر بار نرفتن میل غذا، تصمیم جدی تری در خصوص ترک شیشه شیر براش گرفته شد و الان یک هفته میشه که با لطف آقا سوسکه که اتهام جیش کردن تو شیشه شیر رو به جان خرید و با امدادرسانی شربت مولتی ویتامی...
23 بهمن 1391

اولین درک امیر از برف

بابایی امیر محمد یک هفته ای برای امتحانات پایان ترمش رفته بود اصفهان و من و امیری بصورت شبانه روزی و بی وقفه مهمون آقایی و مادری بودیم. 20 دی بارش شدید برف همه رو هیجان زده کرده بود و امیری که فقط تو فیلم تاپالوکا هرروز با دیدن آدم برفی از من میپرسید این چیه؟ و بعد از توضیحات مفصل من دوباره سوالش رو تکرار میکرد، برف رو دیده بود ، علاوه بر هیجانی که داشت ذوق زده هم شده بود. بارش برف تا صبح و ظهر فردای اون روز ادامه داشت بطوریکه جاده مسیر خونه آقایی مسدود شد و من نتونستم سرکار برم و اون روز تو خونه موندم و زحمت شیفت کاری منم افتاد گردن یکی از همکارای مهربانم. فقط یک نکته این وسط جای سوال بود که امیری بمحض بیدار شدن و دیدن برف و شادی...
28 دی 1391