امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

امیری و اوپ

٢٣ بهمن ماه بعد از اون همه مراقبت و بپا بپا که از امیری داشتم یه لحظه غفلت باعث شد که امیری بقول خودش اوپ بشه و دستش سوخت. از صبح تا ظهر هیچ کاری نکردم و فقط از امیر مراقبت کردم و ظهر که رفتم زنگ بزنم آژانس که ببرمش خونه آقایی( آخه باباش گفت که نمیتونه مرخصی بگیره و بیاد دنبال ما) امیر با سرعت نور خودش رو به اتوی فوق العاده داغی که واسه اتو کردن مانتوی کتان رو منتها درجه تنظیمش کرده بودم رسوند و با صدای جیغ بنفشش خودمو به اتاق رسوندم و دیدم رنگش کبود شده و زبونش تو دهنش داره میلرزه و با دیدن اتو جیگرم آتیش گرفت . جالب اینجاست امیرمحمد دست چپش رو به من نشون داد و من اونو بمدت 10 دقیقه تو آب سرد گذاشتم که تاول نزنه اما تو خونه آقایی دست را...
26 بهمن 1390

توپ و امیر و تاتی

بالاخره دل امیری واسه انتظار ما به رحم اومد و قدم رو چشم زمین گذاشت. البته این راه افتادن امیر رو باید مدیون توپش دونست چرا که کاری رو که همه ما تو چند ماه کردیم و نشد این توپ زوار در رفته تو یه ساعت کرد و با یه چشمک نامرئی که از دید ما پنهان بود و از دید امیری هویدا ، این حسنی ما رو تحریک کرد که با تاتی رفتنش یه ضربه واسه شوت این نحیف، بخرج بده بله امیری با عجله و تند تند میدوئه و میگه تاتی تاتی تاتی و به توپ که میرسه میگه گل و گل زدن همانا و سقوط کردن همان این دفعه سبز نوشتم چون دلم با راه افتادن این یه دونه پسر سبز و خرم شده دعا میکنم که قدم های امیرمحمد کوچولو در امتداد زندگی استوار و محکم برداشته بشه و در جهت صراط مستقی...
15 بهمن 1390

رویداد چند ماهه

امیری و توقعاتش پاک منو از قید زمان و مکان فارغ کرده نمیدونم امروز چندمه دیروز چند شنبه بود ، دیشب چی خوردم فقط و فقط به امیرمحمد می اندیشم و با پیشرفت ابسیلونیش تو حرکت و جهشیش تو کلام برای خودم زمان و تقویم میسازم. واکسن یکسالگی امیری و ماجراهاش که ماجرای کفشهای میرزا نوروز رو بایکوت کرده بود ( آخه سرما خورد و تا 12-10 روز نشد که واکسن بزنه) بالاخره شنبه 28 آبان تو یه مرکز بهداشتی دیگه ای تزریق شد و برخلاف همیشه که امیری رو مینداخت تو بستر و تب و درد رو براش به ارمغان میاورد ایندفعه براش انرژی زا شد و شیطونی هاش گل کرده بود . دیگه اینکه الان سه هفته ای میشه امیری در یک اقدام یهویی رو پاش وایساد و همه رو ذوق زده کرد و الان سه هفته است م...
3 بهمن 1390

ماجرای واکسن یکسالگی

من گفتم واکسن امیری رو دیرتر بزنیم اما نه اینقدر دیر امیری دوباره سرما خورد و روز یکشنبه پیش براش واکسن نزدن و موکول شد به یکشنبه آینده و با هر بار سرماخوردگی امیری صاحب یک دندان نیش شد و من که استرس روز ی رو داشتم که قراره واکسن بزنه حالا منتظرم زودتر برسه و تموم شه
27 آبان 1390

امیرمحمد جان یکسالگیت مبارک

  بالاخره انتظار ما سراومد و امیری یکساله شد اماااااااااااااا اما دریغ از اینکه رو دوتا پا بایسته چه رسد به قدم زدن که خوابش مادر جون رو هیجان زده کرده ومنو در انتظار تعبیر این خواب شیرین مبهوت گذاشته. خلاصه منی که حدس میزدم امیری رو مثل کف دستم میشناسم و با شناختی که از اون داشتم فکر میکردم جشن تولدش فوق العاده براش مسرت بخشه واسه اینکه شادیشو دو چندان کرده باشم زنگ زدم درمانگاه و اصرار کردم از خیر واکسن یکسالگیش اونم تو روز و شب تولدش بگذرن و اونام گفتن چون این واکسن هفته ای یکبار تزریق میشه پس یکشنبه هفته آینده بیارش و دختردایی ها و دختر خاله ها با تزئیناتشون جشن تولد امیری و داداش محمد(پسرخاله) رو که بخاطر مصادف شدن تولدش با...
19 آبان 1390

باران 8آبان

باران که می بارد تو می آیی                باران گل، باران نیلوفر      باران مهر و ماه و آئینه               باران شعر و شبنم و شبدر       باران که می بارد تو در راهی            از دشت شب تا باغ بیداری از عطر عشق و آشتی لبریز             با ابر و آب و آسمان جاری غم می گریزد، غصه می سوزد        شب می گدازد، سا...
8 آبان 1390

اول مهر اولین گام( البته در حالت چهار دست وپا)

روز اول مهر امیری مثل همیشه عزمش رو جزم کرد و با یه تکون خودشو بی منت کمک دیگران کرد و چهار دست و پابه هرجایی که دلش میکشید دست و پاشو میکشید و ایکی ثانیه مطلب رو تو دستش میگرفت و از اونروز تا حالا امیری با چند تا محافظ که دائم باید اشیای ریزی رو که تو دهنش میذاره از سر راش بر دارن به زندگی خودش ادامه میده و واقعا کار مادری و خاله ممانه(سمانه) رو سخت تر کرده خدا رو شکر که تا تولدش حداقل یه هنر معوقه ای از خودش نشون داد که رومون بشه بگیم امیر ما هم یکساله شده البته با این اراده ای که از این بشر سراغ دارم بعید نیست تا تولدش راه بیفته..... تا چه شودو دیگه اینکه امیری از اول مهر تا حالا خودشو از شیر مادر گرفته و بین من و قوطی شیرخشک اونو انتخاب ...
7 آبان 1390

امیری و دلتنگی

یه چند روزی آقایی رفته بود مشهد و امیر به هر گوشی موبایلی میرسید چپه میذاشتش در گوشش و میگفت اوووو(الو) آقا و بعد گوشی رو برمیداشت میگفت کو؟ البته آقایی هم روزی دو سه بار زنگ میزد حال امیری رو میپرسید و باهاش حرف میزد و ازش میخواست صدای مرغ و خروس رو در بیاره امیری هم از قول نامعروف مرغ میگفت قده قده قا و از قول خروس میگفت قولی قولی قو و صدای گربه رو هم جدیدا میگه بوووووو و صدای هرچی پرنده رو میگه قا قا قا خلاصه تا زنگ درو میزدن همه میگفتن آقا اومد و امیری با گریه و خنده تا دم در چاردست و پا میدوید و ناکام برمیگشت تا اینکه یه روز( یکشنبه هفته پیش)آقایی واقعا زنگ درو  زد و هرچی ما گفتیم آقا اومد امیری محل نداد و با گریه ...
5 آبان 1390