امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

ناگفته ها

اوایل شهریور رفتیم مشهد، نذز کزده بدم امیرو ببرم و حالم که خوب شد در اسرع وقت برم پابوس آقا موقع رفتن اومدم یه صفایی به سر پسرم بدم که چشمتون روز بد نبینه موهاش شد حکایت یکی بود و یکی نبود و دایی جان زحمت کشید تو اراک بردش اصلاح( ایندفعه این کلمه اصلاح واسه شرایط کله امیر واقعا برازنداه بود) چون جز اصلاح کاری نداشت . خیلی حرفا واسه امام رضا داشتم اما همیشه میشم مصداق اون شعری که میگه" گفته بودم چو بیایم غم دل با تو بگویم .... چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی" اونجوری که مورد انتظارم بود سفره دلمو براش باز نکردم اما مطمئنم که منو از اجابت دعاهای در دل پنهانم بی نصیب نمی کنه امیرم خیلی خوشحال بود فقط یه روز که انتظامات دم...
20 شهريور 1393

روزهایی که گذشت

امروز 16 مرداده، بازم یه شانزدهم دیگه باری از افسردگی های منو به دوش گرفت هر چند واسه یه روز کوتاه، امیرمحمد 16 آبان 4 ساله میشه نمی دونم ذوق بزرگ شدن امیرمحمد رو تو دل تنگم جا بدم یا با غصه تحلیل رفتن بی جهت اعصابم ذوب بشم.دارم فکر میکنم یه آدمی که تو ساحل نشسته چقدر در خیس شدنش با یه موج عصبانی دریا مقصره؟باید فاصله شو از دریا دورتر کنه/ اینم حرفیه اما اگه تو ساحل میخکوب شده باشه چی؟ خیلی وقته به وبلاگ امیر سر نزدم تو این مدت سوار بر سیب سرنوشت معروفی که از آسمون تا زمین هزار بار میچرخه بودم یه روز خوب و یه روز بد خوب بودنش بخاطر لطف خدا و بد بودنش بخاطر کم لطفی بنده هاش بود که بر خلاف عهدم با خدا هیچ وقت نمیبخشمشون چون نیکی از حد گذشته منو...
16 مرداد 1393

ماجراهای امیر وجوجه پر سبزش!

ماجرا از اونجا شروع شد که یه شب همه با هم رفتیم عیادت زن داییم که دستش شکسته بود، و پسردایی ام واسه سرگرم کردن امیر رفت مرغای عشقی که داشت آورد و اینکارش بدون هماهنگی بود  تا چشم ما به مرغا افتاد ختم ماجرا رو با گریه و جیغ و داد امیر واسه بردن این پرنده های زبون بسته پیش بینی کردیم مطمئن بودم اون لحظه همه کسانی که با امیر و علاقش به حیوانات و پرنده ها آشنایی داشتن همه به یک چیز فکر میکردن و اون دردسر رفتنمون بدون پرنده ها یا خداحافظی پسر داییم با پرنده هاش بود و با پچ پچ هایی که شکل گرفت مطمئن شدم حدسم اشتباه نبوده خلاصه لحظه رفتن رسید و گریه های امیر زهره تو دل پسر داییم آب میکرد که خاله صدیق با قول خریدن دو تا فنچ براش متقاعدش کرد که ...
19 خرداد 1393

به لطف خدا فوق قبول شدم.

بعضی وقتا، خیلی فکرا تو سر ادمه و خیلی حرفا تو دلشه ، بطوریکه سر آدم شلوغه در حینی که بیکار نشسته و دلش پره ولی تنگ نیست بازم واسه لبریز شدن جا داره در حد یه دریا یا یه اقیانوس. گاهی فکر میکنم حروف الفبای فارسی کفاف بیان چیزایی که تو ذهن آدماست نمیده و بهتر بود مثل کشورچین یک عالمه حرف داشته باشیم ، بعدش فکر میکنم این سی و دو تا رو به زور حفظ شدم چطوری 5000 تا حرفو به ترتیب حفظ کنم؟ نیکوس کازانتزاکیس میگه من در زندگی فقط 26 سرباز فلزی کوچک دارم که می ترسم با بازی با کلمات (چیدمان نادرستشون )سخن رو به ابتذال بکشانم منظورش 26 حرف الفبای انگلیسی بوده ، حروف فلزی چاپی که ابتکارش از گوتنبرگ به جهان اطلاعات به ارث رسیده، حالا من موندم و...
30 ارديبهشت 1393

خدایا شکر، خونه خریدیم

امروز معنی خیلی دور، خیلی نزدیک رو فهمیدم شاید نتونم با الفاظ دست و پا شکسته ای که تو ذهن خسته من غرق استرس هستن اونو بیان کنم اما احساسم ناگفته بیانگر این عبارت مانوس و غیر ملموسه. نمی دونم بگم خدا خیلی دور و خیلی نزدیک بود برام یا آرزوی خونه دار شدن و یا خانواده محبوبم که مثل آب در کوزه بودن واسه من تشنه لب سرگردان. یقیینا اول به لطف خدا و بعد با یاری خانواده دلسوزم بالاخره تونستیم  صاحب یکی از هزاران واحدی که تو شهر ساخته میشه و همیشه  منو به اندازه ارتفاع آسمانخراششون  تا بی نهایت به فکر فرو میبردن بشیم ، واحدی که هشت سال پیش ساخته می شد و اون موقع من مجرد بودم و نمی دونستم مستاجر فرقش با صاحبخونه چیه؟ آخه تو کل فامی...
15 ارديبهشت 1393

ماه رجب و روز پدر مبارک

این روزها روزهای متبرکی از ماه رجبه که توش تولد داریم و وفات ائمه اطهار، تسلیت وفات ائمه در واقع نوعی تداعی کرامات اونهاست وگرنه وقتی نظر لطفشون هنوز توی دنیاست و خودشون آماده شفاعت بندگان امت رسولشون در اون دنیا هستند تسلیت جز یادآوری وجود ازلی و ابدی اونا نیست. وقتی اسم امامان رو یه روزی باشه اون روز متبرکه فرقی نمیکنه وفاتشون باشه یا میلادشون مهم اینه که تکیه گاه امت محمدی و واسطه بین بندگان شرمگین و خدای بخشنده اند.  و اما روز تولد مولا علی (ع) مرکز دایره این ماه عزیزه که شعاعش تا تمام وجود فرزندانی که سپاسگذار خداشون واسه نعمت پدرای خوبی که دارن و داشتن و بهش می رسن گسترده است. علی (ع) پدر شیعیان و فخر کائناته ، بی خود نیست ک...
14 ارديبهشت 1393

16/8/89

دوست دارم خاطراتی رو که میخوام به ترتیب رخداد بنویسم اما چه کنم که گاهی حس نوشتن خاطرات مقتضای زمانی میطلبه و میخوام امروز خاطره تولد امیری رو ببراش نویسم تو یه روز پاییزی یعنی 16/8/89  در تمام طول بارداری که میرفتم سونو گرافی و پیش دکتر تاریخ زایمان هی مدام عوض میشد از 30آبان به 25 آبان و از25 به 18 و اماروز 15 آبان که رفتم دستمزد خانم دکتر رو بدم و از درد شکم نالیدم ، خانم دکتر گفت بهتره همین فردا دست به کار بشیم  و من هنوز آمادگی نداشتم ( بگذریم از اینکه واسه راضی کردن خانم دکتر واسه عمل سزارین و در رفتن از زایمان طبیعی چه مشغلاتی کشیدم و چقدر سختی راه پیمودم و اینها همش بخاطر تو بود چون نمیخواستم با ریسک زایمان طب...
7 ارديبهشت 1393

امیرمحمد وسرماخوردگی

22خرداد بعد از اینکه با حال ناخوش و سرماخورده ام از محل کارم رفتم خونه مادری دنبال امیری متوجه شدم اوضاع امیری از من بی ریخت تره و هردومون با هم روانه بیمارستان شدیم ولی شب تا صبح سرفه های مکرر امان از امیری گرفته بود و داروهاشو ضایع کرده بود خلاصه روز 23 خرداد من و باباش و خاله صدیق دوباره بردیمش مطب دکترمتخصص اطفال و چشمش رو به جمال داروهای وحشتناکی روشن کردیم. وتا امروز درگیر بیماریش بودیم عوارض داروهاش( اریترومایسین، کتوتیفن، سالبوتامول و فنل افدرین)از امیری یه موجودی ساخته بود که بی شباهت به خروس جنگی نبودو با هر تعارفی که ازکسی میدید (واسه بغل کردنش) با چنگ و لثه بی دندون به سر و رو و موهاش حمله میکرد و با زبان مخصوص خودش با بد و...
7 ارديبهشت 1393

سفر به مشهد

تاریخ 12 خرداد پس از رد اتفاقات و موانع بسیاری که سر راه بود( سختی تهیه بلیط و تغییر برنامه سفر و ...) بالاخره امام رضا امیرمحمد و داداش محمد(پسرخاله) رو طلبید و همه با هم تو یه جمع 13 نفره راهی مشهد شدیم شاید این بعدها  واسه امیرجالب باشه که بدونه اون شب که با آژانس تا ترمینال رفتیم خوش و بش های امیر محمد با راننده آژانس عاقبت به روبوسی امیر و راننده(به پیشنهاد امیر) انجامید و صبح 13 خرداد امیری و داداش محمد رو با قطار مترو (که کلی ذوقش رو کردن) بردیم شهر ری و بعدازظهر رفتیم ایستگاه راه آهن و تا زمان حرکت قطار این دو پسرخاله نمازخونه راه آهن رو گذاشتن روسرشون و آخر سر یه عمه ایی دعواشون کرد و بعدش تا مشهد داداش خواب ب...
7 ارديبهشت 1393

امیری و اصفهان

 دوازدهم شهریور نزدیکای ظهر مطلع شدیم که بابایی فوق لیسانس قبول شده اونم اصفهان ( دانشگاه آزاد همدان هم قبول شده بود ) اما واسه اصفهان خیلی خوشحال شدیم آخه تصورشم نمیکردیم ما از قبل تو اصفهان  یه سوئیت از متل ذوب آهن فولادشهر رزرو کرده بودیم  با این خبر تاریخ رزرومون رو عوض کردیم و تاریخش شد زمان ثبت نام بابایی ، بعد من و امیر و باباییش بهمراه سمانه و پریسا و اسماء رفتیم اصفهان امیری با وجود این چند نفر ، اصلا اذیت نکرد وکلی ذوق کرد. یه شبم اونجا در کنار ورزشکنان ذوب آهن و در حین تمرینات اونا به نرمش و ورزش حسابی پرداخت طوریکه موقع خواب مینالید و میگفت پام درد میکنه وبا چند تا از مهندسای چینی ذوب اهن ...
7 ارديبهشت 1393