یک صبح بی طاقت
به پیراهن آخر مادرم می اندیشم همان پیراهنی که قبل از اینکه مرگش در ان اتفاق بیفتد گریبانش چاک شد و جز پاره ای از آن در خاطرم نماند. به لحظاتی فکر می کنم که در قمار زندگی ضربان قلب مادرم را بر صفحه مانیتور رصد می کردم و خیال باخت آزارم می داد. به روزهایی که خاطرات می ناممشان و هیچ از آن در خاطر مشوشم نمانده است.به نم نم بارانی که انگار مراتب همدردی آسمان را برایمان تلگراف می کرد و بی پاسخ در پشت در بی تابی های ما ایستاده بود و نفهمیدیم کی دیده بر این همه غم بست. اول فکر می کردم مادرم را گم کرده ام و امروز در این ابهام غوطه ورم که من خدا را گم کرده ام یا او مرا، شاید سرنخ وجودم از دستم خارج شده است . احساس می کنم بی تابی هایم از آسمان قبر م...