امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

امیرمحمد جان

 

 هر انسان لبخندی از خداست

و توزیباترین لبخند خدایی

یک صبح بی طاقت

به پیراهن آخر مادرم می اندیشم همان پیراهنی که قبل از اینکه مرگش در ان اتفاق بیفتد گریبانش چاک شد و جز پاره ای از آن در خاطرم نماند. به لحظاتی فکر می کنم که در قمار زندگی ضربان قلب مادرم را بر صفحه مانیتور رصد می کردم و خیال باخت آزارم می داد. به روزهایی که خاطرات می ناممشان و هیچ از آن در خاطر مشوشم نمانده است.به نم نم بارانی که انگار مراتب همدردی آسمان را برایمان تلگراف می کرد و بی پاسخ در پشت در بی تابی های ما ایستاده بود و نفهمیدیم کی دیده بر این همه غم بست. اول فکر می کردم مادرم را گم کرده ام و امروز در این ابهام غوطه ورم که من خدا را گم کرده ام یا او مرا، شاید سرنخ وجودم از دستم خارج شده است . احساس می کنم بی تابی هایم از آسمان قبر م...
24 خرداد 1400

دنیای درد

وقتی دردی قلب انسان را نشانه گرفته باشد هر جایی گوشه دنجی میشود برای عزلت نشینی. و وبلاگ امیرمحمد هم امروز بعد از چه کنم و کجا بروم های من، آغوش نوازش برای همدردی به روی احساسات زخمی ام باز کرد. سال 99 سالی پر از امتحان الهی بود برای من و ما در این سال دختر دایی جوانم، تنها خاله مهربانم و عمویم را از دست دادم و بی تابی های مادرم جز تا دهم فروردین 1400  با یک سکته حاد قلبی دوام نیاورد و در کنار عزیزان در خاک خفته اش ارامش گرفت و طوفانی از درد در دل های ما به پا کرد و ثانیه های ما را به سالها و سالها رنج رساند و روزها را در شب های مان گم کرد.  هر وقت می خواهم در مورد این اتفاق غیر قابل باور فکر کنم بلکه راه در رویی برای عبور از...
9 خرداد 1400

سفره هفت سین

اینجا می خوام دو تا از عکس های امسالب بچه ها رو با سفره هفت سین در قرنطینه بذارم ضمن اینکه از امیر محمد می خوام هر چی دوست داره اینجا بنویسه به عنوان اولین قدم در تحویل گرفتن وبلاگش در آینده ای نه چندان دور         خوب میریم که داشته باشیم دلنوشته امیرمحمد رو به نام خدا سلام به همه گی من امیرمحمدهستم 9سالمه وکلاس سوم هستم الان ساعت 4نیمه شب بابام خواب منو مامانم داریم وبلاگ نویسی میکنیم. خیلی به جانوران علاقه دارم . الان داره بارون میاد. مرگ بر کرونا با تشکر از بیانات گهر بار امیرمحمد اینم عکس پسرم همین الان یهویی   ...
11 فروردين 1399

کرونا: فرصت ها و تهدیدها

نمی دونم چند وقته به این وبلاگ سر نزدم. نمی دونم چند روز و چند ماه و بعد از عدد رند تولدم گذشته، تقویم و ساعت وزاری سمت چپ و راست منن واسه تمایز زمان. عید 99 هم رسید. امیر محمد از شش ماه قبل از عید سوال صبحگاهیش قبل از برخاستن از رختخواب و آماده شدن برای مدرسه این بود" چند روز دیگه عید میشه؟" منتظر ماهی قرمز و جوجه رنگی و دید و بازدید بود و خیلی چیزای دیگه که اگر چه به زبون نمیاورد اما لبخندش در حالت بسته بودن پر از آرامش چشمامش اینو جار میزد که قند تو دلش آب شده. و بعد از زمزمه ورود این مهمان ناخوانده و منفور به کشورمون عید رو از یاد برد و مدتی بعد از جدی شدن قرنطینه بقول خودش حس یک زندانی در سلول انفرادی گلوش رو فشار میده. تا ...
10 فروردين 1399

روزهای پر احساس با هوا ی چهارنفره بهاری

احساسی که میگم از جنس گنگ سردرگمیه، نمی دونم استرس من زیاده یا روزا پر از استرسن. نیکا داره دو ساله میشه و من حوصله پرکشیده مو بدست نیاوردم که بیام دو تا مطلب بذارم.ان شاء الله امیرمحمد بزرگتر بشه ریش و قیچی رو میدم دست خودش . ماه رمضون داره میاد و امتحانات امیرمحمدم شروع شدن . اینقدر احساسات بیمار جورواجوری بهم دست میده که واقعا نمی دونم بیمارم یا خودبیمار پندار. ولی هر چی هست بد دردیه بد دردی نیکا خیلی بانمک شده و اگر چه خنده دار ولی کامل حرف میزنه و عشقش نشستن تو دستشویی و فراغت از خیال پنپرزه ولی کسی یاری نمیکنه .و خیلی ناراحتم که چرا از بدو تولد اون و نیمه راه زندگی داداش امیرش دست از ثبت وقایع و رخدادهای زندگی و این دو تا بنده محکوم...
14 ارديبهشت 1398

زندگی جدید و وقایع اخیر

زندگی ما با اومدن نیکا کوچولوی جدید شد و هر کدوممون رو به نوبه خودمون و به اقتضای شرایط خوشحال، محدود و متعهد و مسئولیت پذیر کرد. نیکا 19 مرداد96 به دنیا اومد شش ماه اول که خوه بودم باب میل همه بود امیر لذت مادر تمام وقت رو به حسرت مادر پاره وقت می سنجید و بابایی لذت بوی غذای گرم و تازه رو می چشید و نیکا هم که قابل گفتن نیست. بعد از شش ماه دوباره کار شروع شد و نیکا و امیر بی تاب رفتن مامان و دیر برگشتنش شدن وشکم بابا دوباره عزادار غذاهای نه چندان تازه شد و البته در این وسط من می فهمم فرفره چه بدبختیه همه کارا با بدو بدو و عجله انجام میشه و البته آمپر استرس هی بالاتر میره تو این مدت فشار خون بالا که سوغات نیکا بود برام دمار از روزگار م...
8 مهر 1397

خیلی وقت پیشا

خیلی وقت پیشا حس و حال وبلاگ نویسی بیشتری داشتم اون موقع حضورم تو تلگرام ضعیف بود و تو اینستا ضعیف تر نیکا آجی امیرمحمد به دنیا اومد و الان وارد ماه هشتم شده تو فکرم وبلاگشون رو یکی کنم یا نه؟ به هر حال بعد از تصمیم گیری سعی می کنم بیشتر به وبلاگشون سر بزنم امیر نیکا رو خییییییلی دوست داره و نوکریشو میکنه ( میخوام بگم در این حد غیرمنتظره). امیر محمد باسواد شده حسابی و البته شاگرد اول هم هست. نیکا هم چهاردست و پا میره و کنترلش سخت شده مخصوصا در عملیات انتحاری حمله به درس و مشق داداشی تو یک ماه خیر و اندی قبل تر اخبار شوکه کننده و درهای بسته زیادی سر راهمون هم دل ازمون برد و هم زهره ازمون آب کرد تا جایی که دیگه توان دعا کردنمون هم نبو...
26 اسفند 1396

بالاخره اومدم

خیلی وقته به وبلاگ پسری سر نزدم . مدتی رو سرگرم پایان نامه نویسی بعد دفاع و بعد از اون تسویه حساب با دانشگاه بودم. البته کارای مربوط به دفاع رو دوستان مهربونم انجام دادن مخصوصا مژده که فقط بجام دفاع نکرد تهیه وسایل پذیرایی رو هم زحمتشو کشید. کاراری تسویه حسابمم کلا انجام داد داشتم فکر میکردم چقدر خوب میشد اگه اون دنیا هم یه دوست خوب داشتی که کار تسویه حسابتو انجام میداد ولی از همه دوستام مژده، زهراها، مریم ها، و مرضیه و معصومه و نسیم صمیمانه تشکر می کنم و البته از آقای کاظمی همکلاسی خوبم بخاطر راهنمایی هاش. تو اعمال تسویه نبودم اما دورا دور استرسشو داشتم و هی مدرک جدید میخواستن از جمله مدرک کاردانی ام که اونور دنیا تو پوشه کارشناسی نا...
3 ارديبهشت 1396

سال95

به نام خدایی که از پشت پرچین های بلند نگران حال ما انسانهاست. سال 95 پرده ای از هست ها و نیست ها با پرش دید کوری در برابر ما نشسته بدترین خاطره این سال مرگ ناگهانی پسر دایی عزیزم بود که هنوزم ظرف باور من از قبولش سرباز میزنه از اول مرداد پس از مرگ پسردایی ام تا همین پنجشنبه اتی هر هفته یک مراسم تشیع و ترحیم تو اقوام و آشناها داشتیم .واقعا رمق امید در نهادمون نموند. امیرم اعتراض داره و میگه دیگه از قبرستون و مسجد و حسینیه بدم میاد و همیشه نگرانه  میگه نکنه نوبت ما بشه با فوت پسردایی ام یه مدتی علنی تارک دنیا شدم و پایان نامه رو کلا به قصد فراموشی بستم و کنار گذاشتم و نتونستم به موقع دفاع کنم. الان حدود یک ماهی میشه که د...
27 مهر 1395