امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

صبح بی طلوع

1391/1/27 13:31
392 بازدید
اشتراک گذاری

الان نمیدونم ساعت چنده اما میدونم خیلی وقته منتظر طلوع افتابم

چند روزی بود میخواستم بیام و عکسای سیزده بدر امسال امیرو بذارم و خبر بدم که امیری واسه بار دوم موهاش کوتاه کرد یعنی دایی جان کوتاش کرد اونم غروب سیزده بدر و با نهایت دست و پا زدنها و گریه کردنای امیر و باز کابوس حموم

اینم نهایت کار

 

 

اما اون چیزی که منو تا این ساعت شب (5:30 نیمه شب)بیدار نگه داشته عذاب وجدانیه که امشب عین خوره به جونم افتاده و بیچاره م کرده و تا حالا گریه کردم و بالاخره اومدم اینجا که واسه امیر بنویسم چقدر شرمنده شم و اگر روزی من نبودم حلالیت بطلبم به عظمت این عذاب وجدانی که خواب رو از چشمم گرفته منو ببخشه

خاله جون از مکه برگشت و دو شب ما رو دعوت کرد تالار (اونم تو دو تا تالار متفاوت) شب اول امیر خیلی خوش گذروند و امشب که دومین شبش بود خوشتر اما اخر شب لذت شاد بودن پسری رو حروم اون کردم و کوفت خودم

امشب وقتی از تالار بیرون اومدیم دایی جان اومد امیرو برد تو ماشینش و وقتی رفتم سراغش با جیغ و داد و فریاد به دایی ودختراش پیچید و باهام نیومد خلاصه قرار شد اون با دایی اینا بره و ما هم بعد از آوردن لباساش از خونه اقایی بریم دنبالش

ورفتیم سعید و خاله سمیه هم با ما اومدن اما نمیدونم چرا امشب این بچه اینقدر شیطونی کرد یه بار اب خواست و لج کرد که میخواد با دست خودش لیوانو بگیره و اب بخوره خلاصه ما تسلیم شدیم خورد و باقیش رو ریخت رو فرش خونه دایی- بعدش چایی خواست و... و بعد ظرف غذای ناهار فردامون رو( که عمرا بهش لب بزنم) باز کرد و دست برد توش که نمیدونم کبابی رو که دراورد  بخوره یا بپاشه؟ و بقیه خندیدند و گفتن امیری امشب عین فلانی شده و اسم بچه ای رو اوردن که من فوق العاده به اسمش حساسیت دارم و اونو الهه بی ادبی میدونم یه دفعه نمیدونم چی شد که دستم محکم رو صورت طفل معصوم بلند شد و یه سیلی خیلی مجکم بهش زدم و با صدای دستم که تو خونه پیچید به خودم اومدم و دیدم بچه نفسش بالا نمیاد دیگه نفهمیدم چی شد و کجا بردنش انگار دنیا رو سرم خراب شده بود باور نمیکردم من با امیری که اینقدر دوسش دارم اینجوری برخورد کرده باشم رد انگشتای دستم تا دوساعت رو صورتش بود همه ناراحت شدن و اسما یه دل سیر واسش گریه کرد منم منتظر فرصتی بودم گریه کنم داشتم میترکیدم

خلاصه بلند شدیم اومدیم وقتی سعید اینا رو رسوندیم در خونشون بمحض رفتن اونا تو حیاطشون بغضم ترکید و زدم زیر گریه امیر نازم میکرد و تند تند منو میبوسید و بعد ملتمسانه از باباش میخواست از من دلجوئی کنه اونم طفلک همین کار رو کرد درصورتی که من اگر این برخورد رو از اون میدیدم حتما همون موقع تلافی میکردم.

الان امیر خوابه شایدم فراموشش شده اما من بیدارم و هیچوقت یادم نمیره

کاش خونه دایی نمیرفتم

کاش ظرف غذا اونجا نبود

کاش امیر بهش دست نمیزد

کاش من نمیزدمش و...

اما امیرمحمدجان  اینو بدون ضربه ای که به روح و روان خودم وارد شد هزاران هزار برابر بیشتر از ضربه ای بود که امشب به تو زدم و منو ببخش چون مدت زیادیه افکارم پریشون و دلم مضطربه شاید اگر بجای من بودی درک میکردی ........... به هر حال منو ببخش

یادم رفت عکسای امشب تالار امیر رو بذارم

اینا چند تاییشه

امیری و داداش محمد(پسرخاله)

 

امیر و داداش و تیدا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ساینا
29 فروردین 91 12:53
آی قربون امیرمحمد برم که چه نازی داره مامانش دلت اومد بزنیش؟ حیف در دسترس نیستی وگرنه انتقام این نازپسری رو صد برابر ازت میگرفتم