امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

16/8/89

1393/2/7 13:52
556 بازدید
اشتراک گذاری

دوست دارم خاطراتی رو که میخوام به ترتیب رخداد بنویسم اما چه کنم که گاهی حس نوشتن خاطرات مقتضای زمانی میطلبه و میخوام امروز خاطره تولد امیری رو ببراش نویسم

تو یه روز پاییزی

یعنی 16/8/89

 در تمام طول بارداری که میرفتم سونو گرافی و پیش دکتر تاریخ زایمان هی مدام عوض میشد از 30آبان به 25 آبان و از25 به 18 و اماروز 15 آبان که رفتم دستمزد خانم دکتر رو بدم و از درد شکم نالیدم ، خانم دکتر گفت بهتره همین فردا دست به کار بشیم  و من هنوز آمادگی نداشتم ( بگذریم از اینکه واسه راضی کردن خانم دکتر واسه عمل سزارین و در رفتن از زایمان طبیعی چه مشغلاتی کشیدم و چقدر سختی راه پیمودم و اینها همش بخاطر تو بود چون نمیخواستم با ریسک زایمان طبیعی بعد از این همه سختی، خدای ناکرده تو رو از دست بدم یا تو پروژه تولد آسیبی ببینی)

خلاصه قبول کردم چرا؟ نمیدونم شاید قسمت بوده امیری روز 16 بدنیا بیاد

از مطب اومدم بیرون و به بابات  اطلاع دادم و با هم رفتیم بیمارستان واسه پذیرش اونجا شناسنامه هامونو خواستن و ما تو اداره جا گذاشته بودیم برگشتیم اداره و دوباره همراه شناسنامه ها رفتیم بیمارستان بعد از اخذ رضایت از بابات منو فرستادن پذیرش بخش جراحی اونجا آزمایش خون گرفتن و گفتن باید تا فردا تو بخش زایمان بستری بشم اما من اعتراض کردم چون خیلی کار ناتموم داشتم خلاصه به زور راضی شدم یک ساعت فرمالیته اونجا بستری بشم

و اونجا خدا رو دم بدقیقه شکر کردم که قرار نیست اینجا بمونم بعد از تست ضربان قلب جنین منو مرخص کردن وقتی داشتم لباسای خودمو میپوشیدم انگار که از پای چوبه دار بهم عفو خورده باشه دست از پا نمیشناختم

اومدیم خونه دیدیم سارا و نرگس و آرش خونه ما هستند و قراره کارای عقب مونده ما رو برامون انجام بدن و دیری نپایید که سمیه و سعید هم اومدن و آرش رفت بچه ها شب تا صبح خندیدن و هرکدوم به نحوی تصویری از قیافه ترو که اونموقع نمیدونستیم اسمت چیه مجسم میکردن بابات و سعید زود خوابیدن و من تا صبح قرآن خوندم میخواستم قبل از تولد ت ختمش کرده باشم و ساعت 7 صبح بابات رو بیدارکردم براشون صبحانه درست کردم و کسی نخورد انگار میخواستن منو اعدام کنن واونا دلشون نمیومد من صبحونه نخورده برم بیمارستان و اونا بخورن فقط بابات رفته بود تو قعر صبحانه

niniweblog.com

شاید اینم نوعی استرس باشه البته میگفت واسه اینکه قضیه رو واسه من ساده و پیش پا افتاده جلوه بده و ترس رو از من دور کنه دلی از عزا درآورده

خلاصه رفتیم بیمارستان و منو فرستادن بالاو بعد از پوشیدن گان و چک علائم حیاتی ساعت 8 وارد اتاق عمل شدیم وخانواده من و بابات توی حیاط بیمارستان به انتظار نشسته بودن ساعت 8 دکتر اومد و با همه احوال پرسی کرد و همه چی رو چک کرد و به دکتر بیهوشی گفت که به شیوه اسپاینال منو سر کنه و بعد از 3 بار تزریق نخاعی آمپول سری

پاهای من سر نشد که نشد ودکتر به خیال اینکه من از ترسم میگم سر نشدم چاقو رو تو شکم من فرو کرد و با جیغ بنفش من همه کادر اتاق عمل واسه آرام کردن من به تکاپو افتادن و بعد تصمیم گرفتن بیهوش کنن بعد از تزریق ماده بیهوشی تو سرم یک دفعه احساس کردم  چراغای بالای سرم با سقف رو سرم خراب شد و هیچی نفهمیدم

بعد از مدتی تو فضا صداهایی رو میشنیدم که اسم منو صدا میکردن

و صدای آشنای خانم دکتر که میگفت مریم جان خوبی عزیزم؟

حیف که پسرتو ندیدی چقدر نازه بردنش بخش نوزادان

3400 گرم بود

و پرسید اگه خوبی دستتو تکون بده و من تکون دادم و همه تبریک گفتن و از امیرمحمد تعریف میکردن و باز چیزی نفهمیدم تا اینکه موقع انتقالم از روی برانکارد به تخت اتاقم با درد شدیدی بهوش اومدم و جیغ کشیدم و تو ساعت 9:10 دقیقه بدنیا اومده بوی این ریختی

خلاصه تا ساعت 5 غروب چهر ه هایی رو که با گل و کمپوت و... میومدن عیادتم میدیدم و باز خوابم میگرفت و تازه ساعت 5 ترو  دیدم و بابات ساعت ١٠ شب که اومده بود واسه من آبمیوه بیاره سر پله های بخش جراحی اولین دیدارش با تو شکل گرفته بود

niniweblog.com

ما دو روز تو بیمارستان بودیم و وبال گردن خاله ها وروز 17/8/89 ساعت 5 غروب مرخص شدیم اونم به اصرار من

وبعدش رفتیم خونه آقایی و تا 13 روز اونجا زحمتمون افتاد گردن کلهم خاله ها و مادری

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)