امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

از همه جا و از هیچ جا

1394/1/26 15:49
439 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقته به وبلاگ امیر سر نزدم، توی یک طوفان فکری تو دریای زندگیم دست و پا می زدم و تخته ای برای آویزون شدن بهش پیدا نمیکردم، تمام فکرم معطوف همه چی بود نه فقط یک چیز، از طرفی هجوم تکالیف این ترم با دوازده واحد کمر تفریحات خودم و گل پسرم رو به خاک مالیده

از سال 93 این رو بگم که تولد امیر افتاد تو محرم و بخاطر مشگلاتی که قبل و بعدش دادشتم نتونستم براش تولد بگیرم یه شب آقایی تمام نوه های متولد نیمه دوم سال رو دعوت کرد خونش و واسه همشون تولد دست جمعی گرفت که امیر معترض شد و گفت من تولد فردی میخوام و این شد که یه شب دیگه تو بهمن ماه براش تولد گرفتیم و  عمو علی و عمو مصطفی هم با خانواده ( ولی بعد شامغمگین) حضور داشتن و حسابی خوش گذشت خصوصا اینکه نرگسی شبم خونه ما موند و تا نیمه های شب بدو بدو کردن و خندیدن

سال 93 هم گذشت به قول معروف با تمام خوب و بدش، و سال 94 با شعار امیدواری به بهبود احوال پا به عرصه خیال ما گذاشت، یخوام از همین اول سال بهش خوش بین باشم میخوام حتی قانون جذب رو جذب توکلی کنم که به خدا کردم.

تعطیلات عید که من و امیرم به شدت مریض بودیم یعنی از همون آخر ترم پیش که کلاس ها رو برای پیشواز عید تعطیل کردیم و قبل از اینکه به وطنم برسم مریض شدم و امیر یه هفته قبل تر از من مریض شده بود . فقط چهارروز تعطیل بودم که نفهمیدم چطور رفت و بعد از اون صبح ها امیرو مینداختم رو شونم ( در حالیکه خواب بود) و میاوردمش اداره ، وقتی بیدار میشد با پیک میفرستادمش خدمت مادری خودش و داروهاش رو یعنی پیک نوروزی مادری از پنجم عید بدستش رسید

هنوزم کامل خوب نشدیم بد مریضی بود .

تو کل عید فقط چهاردهم تونستم امیر رو یکی دو ساعت ببرم جنگل و رودخونه که هر چی به روحیه اش افزود از اینور با تب شبانه پس گرفت و شد روز از نو و روزی از نو، هفته بعد عید سه تا ارائه داشتم و هر چی از این در به اون در زدم بلیط گیرم نیومد که نیومد و این که تو وایبر و واتساپ می دیدم همه بچه های شهرستان به درد بی بلیطی من مبتلا شدن استرسم رو کمتر میکرد اما اساتید محترم دانشگاه تهران حسابی ادبمون کردن و هر چی استرس پنهان بود عین چک برگشتی به وجودمون ریختن حق هم داشتن شاید یه کمی غیر قابل باور بود که همه مشکل داشته باشن اما داشتن و واقعا هیچ جمله ای که هیچ هیچ واژه ای برای توجیه کار نداشتیم چون در عین واقعیت نمیشد با یک دلیل کلیشه ای و تکراری از عدم حضورمون دفاع کنیم واسه همین توکل به خدا کردیم و عهد کردیم با تلاش و پشتکارمون جبران کنیم.

راستی امیر به چهارشنبه سوری میگه چارشم سوره و به فالوده بستنی میگه فولاد بستنیتعجب

حسابی سرم شلوغه با تکالیف و خصوصا اینکه داروهایی که مصرف میکنم به شدت تمرکز و حافظه مو ار بین برده و کارمو مشکل تر کرده تو این مدت خیلی با هم صمیمی شدیم( بچه های خوب کلاسمون رو میگم) و من موندم اگه عمری باقی موند چطوری بعد از فارغ التحصیلی ازشون جدا بشم

چند تا از عکسهای امیر رو بدون شرح میذارم ( فقط واسه رفع تکلیف)

 

 

 

                                                                   

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

kosar
26 فروردین 94 16:01
سلام خاله جونم.چه وب نازی دارید.!!! وکوشولوتونم به خودم رفته چون هم سفیده وهم نازه وبانمک. اگه به وب من سربزنید خوشحال میشوم .ازتون کلی سپاس گزارم.