امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

امیر به مهد می رود

1394/9/15 16:02
268 بازدید
اشتراک گذاری

از تاریخ8/9/94 امیر میره مهد

تو این مدت هنوز نفهمیدم از مهد راضیه یا نه، چون رنگ رخسارش با گفتارش یکی نیست. البته روز اول مقاومت کرد که در برابر گریه ها و عجز و لابه من تسلیم شد و با گریه اومد منو بوسید و گفت مامان جونم بخدا میرم مهد فقط قول بده غصه نخوری تا حالت زود خوب شه، و خبر نداشت من از زور ناچاری و علیرغم میلم دارم میفرستمش مهد و نمی دونست تو دلم و قلبم سرم و مغزم چه غوغاییه، هنوزم بند بند بدنم رو انگار به سیخ کشیدن فکر میکنم امیرو گم کردم شبها هم که پیشمه استرس فردایی رو که نمی دونم داره با چه دلی گذران عمر لعنتی میکنه ، خواب از چشمام میگیره و بیقرارم میکنه

کیفیت خواب خودشم نشون میده که اگه استرس اون از من بیشتر نباشه کمترهم نیست و پشیمونم از داد و بیدادهایی که کردم تا مجبورش کنم مهد رو بپذیره که الان لام تا کام از مهد چیزی نمیگه دو روزش رو که رفتم دنبالش با بغض و چشمای اشک آلود اومد جلوم و سرش رو گذاشت رو زانوهام و پاهام رو محکم گرفت حتی دیدم که چشماش رو به لباسم مالید تا اشکش رو نبینم .و به زور از زیر زبونش کشیدم که یه روز یکی از بچه ها کتکش زده و روز دیگه مربیای مهد ، اخر وقت بهش اجازه ندادن تاب بازی کنه گفتن سر ما گیج میره و من رفتم سراغشون و حاشا کردن و بعد ثابت شد که امیر راست گفته.

هر وقت حالم بد میشه با شادی مصنوعی میاد میگه مامان مهد کی باز میشه دلم براش تنگ شدهگریه

کاش اینقدر عاطفی و احساساتی نبود. کاش اینقدر فهمیده و تودار نبود

فقط از خدا میخوام به هر دوتامون صبر و آرامش بده به من و امیر، که هزارتا فکر و خیال بر سر نه دوراهی که هزار راه دارم و هیچکدومش چنگی به دل نمیزنه و گرهی از کار باز نمیکنه و نمی دونم امیر چه فکرایی داره که شبی سه چهار بار از خواب میپره و میگه برق ها رو روشن کنید و عین بچه های یکساله و پایین تر باید بذارمش رو پام و تکونش بدم تا خوابش بگیره

کاش میتونستم فکر امیر رو بخونم و یه تصمیم عاقلانه بگیرم. خدایا آرامش

الان واقعا حال و حوصله ندارم که عکسش رو بذارم، اگه عمری بود و قرار گرفتم عکساشم میذارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)