امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

یک صبح بی طاقت

1400/3/24 10:24
126 بازدید
اشتراک گذاری

به پیراهن آخر مادرم می اندیشم همان پیراهنی که قبل از اینکه مرگش در ان اتفاق بیفتد گریبانش چاک شد و جز پاره ای از آن در خاطرم نماند. به لحظاتی فکر می کنم که در قمار زندگی ضربان قلب مادرم را بر صفحه مانیتور رصد می کردم و خیال باخت آزارم می داد. به روزهایی که خاطرات می ناممشان و هیچ از آن در خاطر مشوشم نمانده است.به نم نم بارانی که انگار مراتب همدردی آسمان را برایمان تلگراف می کرد و بی پاسخ در پشت در بی تابی های ما ایستاده بود و نفهمیدیم کی دیده بر این همه غم بست.

اول فکر می کردم مادرم را گم کرده ام و امروز در این ابهام غوطه ورم که من خدا را گم کرده ام یا او مرا، شاید سرنخ وجودم از دستم خارج شده است . احساس می کنم بی تابی هایم از آسمان قبر مادرم معلق در تاب هستند و این من خسته و این من درمانده و این من محکوم به ابد به دار مجازات نسل آدم آویزانم افسوس که طناب دور کمرم افتاده و گردنم در انتظار خلاصی است.

مادر جان امروز طلوع آفتاب را مهمان تو بودم نمی دانم خواب بودی یا خودت را به خواب زده بودی که دیگر در برابر اشک هایم کم آورده بودی. یقینا من خواب مانده ام در اوج بیداری و بی خوابی. چقدر غبطه میخورم به حال دختر دایی ام که زیرپای تو خفته است در جایی که حق من بود. چقدر غبطه میخورم اینقدر که میشود اسمش را حسادت گذاشت.

و چقدر حسودیم می شود به تنها خاله ام که تنها  شش ماه بی تو در برزخ زیست و به همه آنهایی که در کنار تو آرام خفته اند. صوت قرآن دایی عزیزم در خاطرم نقش بست انگونه که او قرائت میکرد و تو می نازیدی به  صوت داوودی اش. و بعد از رفتنش هر اذانی که پخش میشد عزایی بود میهمان ناخوانده دل تو و خاله عزیزم.و امروز ما نمی دانیم با خانه تاریک و درب بسته خاله غم بنوازیم و اشک بریزیم یا جای خالی تو در خانه و جای خالی دایی در مسجد و منبر یا با اشک های بستگانی که تو میهمان عزیزانشان شده ای. میهمانی کنگر خورده و لنگر انداخته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)