امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

امير و روز مادر

1392/2/12 14:47
244 بازدید
اشتراک گذاری

از دیشب امیری با وعده و وعیدهاش منو دلخوش کادویی که قراره بهم بده کرد. هر چند دقیقه می اومد بوسم میکرد و میگفت عزیزم میخوام برات کادوی مادر بخرم وایسا از بابام پول بگیرم الان شبه اگه بریم بیرون هاپو ما رو میخوره ، اول باید بخوابیم صبح که شد و خورشید خانم باهامون بای بای کرد میریم مغازه آقا رستمی(سوپر مارکت) هر چی خودت خواستی برات میخرم.

خلاصه صبح شد ساعت 9شد 10 شد 11 شد و این حسن کچل ما غرق خواب بود( ناگفته نماند که ساعت 3 نیمه شب منو بیدار کرد و گفت غذا میخوام و فقط ماکارونی باشه و با عجز و التماس به کره و مربا راضیش کردم با دسر هندوانهچشمک و تا شش صبح یه قصه که چه عرض کنم سریال بی سر و ته برام تعریف کرد اینجوری بود که خواب موند) و ساعت یازده بیدار شد چشماشو مالید و با هیجان گغت صبح شده؟ آفتاب درومد؟ گفتم آره

گفت پاشو بریم تو خیابون اما پیداده ( پیاده) چون میخوایم قدم بزنیم و شادی کنیم و برات مادر بخرم که کادو باشه خلاصه با اصرار بابایی افتخار داد که تو ماشین بشینه و جلو سوپر مارکت آقای رستمی نگاه معناداری به من و به پولایی که دستش بود کرد و به اشارت ابرو بهم فهموند که الان وقتشه

پیاده شدیم و امیر تا داخل مغازه دستاشو دور گردن من حلقه زده بود و سر و صورتمو می بوسید و می گفت عروسکم مادرت مبارک الان هر چی بخوای برات میخرم.

تا اینجای کار به خوبی همه چی پیش رفت تا اینکه به دم درب مغازه رسیدیم و ادامه داستان

رفتیم تو و ایشون بدون اعتنا به خواسته من یه لپ لپ و یه توپ و چند تا کیک و چند تا بستنی برداشت و گفت توی لپ لپ النگوئه مال خودته ولی پامون که به ماشین رسید و درخواست مجوز کردم که توشو ببینم گفت نه نه مگه نمیدونی الان درشو باز کنیم میریزه رو زمین کف ماشین کثیفه ، گفتم باشه رسیدیم خونه آقایی و گفت بستنی هامو بذار یخچال واسه فردا، کیکمو بذار بعدازظهر بخورمش و بیا با توپم بازی کنیم ( ضمیرملکی جملاتشو دقت دارین که؟ یعنی همه مال خودشه و من هیچی دیگه) موند لپ لپ گفتم اجازه میدی لپ لپمو باز کنم گفت نه مگه نمیدونی اگه بازش کنم دیگه زود تموم میشه ندارم اصلا لپ لپ مال نی نیاست آدم بزرگ که ربطی نداره از این چیزا

و اين جا بود كه فهميدم پنبه دانه فقط تو خواب شتر نیست تو بیداری ادما هم یه روزی، یه جایی یه نقشی داره و پامو جمع کردم که تا حد گلیم خودم پیش بره نه بیشتر

 خلاصه اینم داستان کادوی روز مادر پسری به مادرش،  دردم اینجاست کههنوزم نمیدونم تو اون لپ لپ چی هست بقول مادرم گفت به نام تو و به کام خودش، بی دردسر و بی مخالفت خرید امروزش رو انجام داد

اینم یه نوعشه دیگه همین که یادش بود امروز روز مادره ازش ممنونم
چاره دیگه ای هم ندارم باید ممنون باشم تا اموراتم بگذرهاوه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

فاطی
11 اردیبهشت 92 16:19
واااااااااااااای که من چقد خندیدم برا داستان امروزتون خخخخخخخخخ خوشبحالت که همچین پسر زرنگی داری به نام تو به کام خودش برات کادو خریده هههههه
نارگل
12 اردیبهشت 92 14:38
بخدا خیلی بانمکه براش اسپند دود کن
انوشه
12 اردیبهشت 92 14:52
ای جووووووووووووووووووووووووووووووونم اي جووووووووووووونم اي جوووووووووووووونم
پریسا
14 اردیبهشت 92 14:03
الهههههههههی من قربونش بررررررررم
اسما
16 اردیبهشت 92 22:19
دمش گرممممممممممممممم پسر عمه ی باحالی دارم خداییییییییییییییییی خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ