امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

دومین سفر امیری به شمال

1392/6/26 17:56
304 بازدید
اشتراک گذاری

روز 13 شهریور ساعت 6 صبح مثل سال 90 با خانواده همکارم برای بار دوم از زندگی امیرمحمد ، عازم شمال شدیم و ساعت 10:30 صبح رسیدیم قم و رفتیم زیارت و نماز و ساعت 2 دوباره راه افتادیم و شب رسیدیم گیلاوند و تو یه مدرسه مستقر شدیم ، امیری با توپش سالن مدرسه رو رو سرش گرفته بودو سردرد منو که بخاطر استرس عبور از یک جاده فرعی مرگبار که با دیدن یه صحنه تصادف وحشتناک ایجاد شده بود دوچندان می کرد خلاصه به زور و با توسل به صدای آژیر ماشین پلیس موفق شدیم بخوابونیمش و استراحت کنیم ساعت 6 صبح مجددا از جاده فیروزکوه به مسیر ادامه دادیم،  ارامش جاده ش تلافی استرس شب قبل رو بخوبی در اورد. ساعت 12 رسیدیم خزرآباد ساری و بعد از ناهار و استراحت رفتیم دریا و دریا رفتن همانا و سریش شدن امیر که دیگه به هیچ عنوان راضی نبود برگرده ویلا همان هی توپشو مینداخت تو دریا و منتظر میموند موج بیارتش ساحل و هي تكرار مي كرد.که جا داره واقعا از ماشین پلیسی که با چراغای چرخونش به اقبال بیدار ما چشمک میزد تشکر کنم که بالاخره نزدیک غروب آفتاب کار خودشو کرد و به قول یه بنده خدایی به نحو احسنم کار خودشو کرد.

یه خاطره خنده دار از سفرمون اینکه روز دوم که رفتیم رستوران و غذا سبزی پلو با ماهی بود و ماهی رو درسته سرخ کرده بودن و گذاشته بودن رو پلو، امیر با دقت نگاه کرد بعد گفت مامان این ماهی ها رو کشتن؟ گفتم اره مامان درست کردن که شما بخوری گفت پس اینا خودشون چی میخورن؟ گفتم دیگه هیچی گفت نه گناه دارن من بهشون غذا میدم و شروع کرد به ریختن پلو تو دهن ماهی ها یه دفعه بابائیش جوگیر شیرینکاری پسرش شد و ماهی رو برداشت و گفت امیرجان دندوناشو ببین با اینا میخوره که چشمتون روز بد نبینه... امیر با فریاد یا امام رضا و یا ابوالفضل از رو صندلی پرید و با داد و هوار که الان منو میخورن پا به فرار گذاشت و با حرکات خنده دار وحشت زده ش توجه همه رو به خودش جلب کرد خلاصه هر کاری کردیم نتونستیم ارومش کنیم وهی التماس میکرد که ترو خدا یکی منو فراری بده و باباش با هول و ولا بلند شد و گفت عزیزم صبر کن کفشاتو بپوشم که داد زد نه بابا کفشا رو ولش کن فقط منو بیر عاقبت امیر و باباش متواری شدن و مهمونای رستوران بخاطر حفظ آبروی اینجانب خویشتنداری کرذن و به یه لبخند پر از قهقهه کفایت کرذن.

اون شب خوابیدیم که صبح با صدای شرشر بارون بیدار شدیم و تا ساعت 3 خونه نشین شدیم و بعد از اون تو همون بارون رفتیم ساری و یه گشتی زدیم و تو بازار سنتی ترکمن ها با هزار تا وعده و وعید لباس ترکمنی برای امیر پوشیدیم و یه عکس یادگاری گرفتیم و دوباره برگشتیم ویلا .

و روز سوم عازم شهر زیبای بابلسر شدیم که قایق سواری اونجا اونم تو دریای مواج طوفانزده از بچه های همکارم دل میبرد و از امیر و یواشکی بگم ساکتمامانش زهره در حد انفجار. گریه امیر و داد و بیدادش استرس خودمو بیشتر و بیشتر میکرد و واسه اینکه زودتر پام به ساحل خشک برسه هی صلوات می گفتم و داد میزدم به قایقران که برگرده و اونم میگفت نمیشه چون موتور قایق دور برداشته خلاصه با یک دردسر بی وصفی رسیدیم ساحل و همونجا توبه کردم که اگر خداوند هزار سال عمر بده و سالی هزار بار بریم شمال دیگه عمرا به قایق سواری فکر کنم چهد رسد به اینکه تو مانورش دخالت کنم .موقع برگشت از دریا تو بازار بابلسر میچرخیدیم که امیر با بهانه های بنی اسرائیلی و گریه هر چی میدید میخواست منم از رو ناچاری بردمش پیش پلیس سر چهارراه و گفتم آقای پلیس این بچه هر چی میبینه میخواد پلیسم که بدجوری از ادا و اطوارای امیر خندش گرفته بود نتونست نقششو خوب باز یکنه و با خنده های زیادش فرمان کات رو از امیر دریافت کرد امیر با یه ژست کاراگاهانه بهش گفت نه خیرم شما پلیس نیستی پسری هستی فقط لباسات مال پلیسه و زیر بار هیچ توجیهی واسه کار پلیس نرفن که نرفت و مجبور شدیم سطل و شن کش و بیل بخریم و یه کامیون پلاستیکی وقتی رسیدیم ویلا ساعت 10 شب بود که امیر بهانه دریا گرفت و گفت من باید برم شن بریزم تو سطلم و بردیمش دریا که از ترس تاریکی گفت نه بریم و باباش واسه اینکه حسرت به دل نذارتش نشست و بازوهاشو گرفت و گفت من مراقبتم بازی کن که طفلک با عجله و چهره وحشت زده دو بیل شن ریخت تو سطلشو گفت بریم البته تا رسیدیم به محوطه ویلاها دستور ایست داد و شنا رو ریخت رو زمین و از این سو به اون سو بار میزد و تخلیه میکرد .

برگشتنی ما و همکارمون همدیگر و گم کردیم و دیگه تا مقصد همو ندیدیم و امیر هی سراغ بچه های دو قلوی ایشون رو می گرفت( که البته توپ زرد قلقلیشون بیشتر امیرو تشنه دیدار کرده بود) .دیگه اینکه ماشینمون بخاطر سرعت و عجله ماشین پشت سری واسه سبقت نزدیک بود چپ کنه یعنی رو دو تا از چرخا وایساد و سقف ماشین تا سجده زمین رفت و برگشت که اینم از لطف خدا بخاطر صدقه ای که انیر رو قران گذاشت بود( اخه موقع حرکت اول یه پلاستیک دستش گرفت و رفت جلوی تک به تک افراد خانواده من و ازشون سرراهی گرفت و قبل از خروج از منزل گفت یه پولی بدین بذارم لای قرآن صدقه و بعد از بوسیدن قرآن پولو گذاشت رو قرآن و از زیرش رد شد).

 امروز صبح ازم قول گرفت که اگه رفتیم شمال دیگه با قایق نریم رو اب چون خدایی ناکرده غرررررق میشیم( دقیقا به همین غلظتی که نوشتم رو کلمه غرق تاکید میکرد).

اینم چند تا از عکسای امیر که به شدت پوستشم سوخته و سیاه شده

 

 

 

 

 

 

 

 

 اینم عکسی که با لباسای ترکمنی تو بازارچه سنتی ترکمن گرفت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

فاطمه
19 شهریور 92 19:41
سلام اگه دوست دارید واسه فرشته کوچولوتون کلیپ از عکساش درست کنید و همچنین یه کتاب از عکساش به من یه سربزنید منتظرم
سميرا
24 شهریور 92 14:13
خدا رو شکر که گل پسرت خوبه عزیزم مواظبش باش. همیشه به سفر و شادی
محبوبه
24 شهریور 92 14:13
حیفه بابا براش کرم ضد آفتاب بزن ببین چه سیاه شده!
نارسیس
24 شهریور 92 14:15
تو دریا هم ازش عکس میگرفتی راستی چرا عکسای خودتو نمیذاری؟




نارسيس جان اين وبلاگ امیرمحمده میخوام فقط عکسای خودش توش باشه!
حقیقتش از رفتن تو دریا میترسید حتی تو قایقم که سوار شد اینقد ترسید که نشد عکسشو بگیریم

مریم
26 شهریور 92 17:44
سلام وگ قشنگی دارین خوشحال میم به ماهم سربزنین منتظرحضورگرمتون هستم