امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

سفر یک روزه به اراک

1393/11/5 15:15
360 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه شب که دایی جان اینا خواستن برگردن اراک ، امیر کفشاشو بغل کرد و زار زار گریه کرد که ما هم باید باهاشون بریم ، مقاومت من در برابر اصرارهای عاجزانه اون مثه یک اسکلت پوسیده از جای برخاسته پودر شد و زیر دست و پای انکارم ریختم. دیگه آخرش مجبور شدیم که راهی بشیم  دایی جان به شوخی گفت میچرخونیمش تا وقتی خوابش گرفت میبریم میذاریمش خونشون امیر زود پاشد و گفت کی آدامس داره؟ و یا آدامس گرفت گذاشت تو دهنش گفت اینو که بخورم احتمال خوابم نمیگیره بیدار باشم خیالم راحت تره هیپنوتیزم بعد همکارم یکی دوبار زنگ زد و من نتونستم جواب بدم به بابای امیر زنگ زدم که فلانی زنگ زده نکنه مرخصی بخواد؟ که امیر گوشی رو گرفت گفت مریم خانم بسه دیگه من که می دونم تو و بابا نقشه واسه من کشیدید که برم گردونید خونه تعجب

و بعدش به دایی جان گفت: دایی خیلیا میگن شما پیری چون موهات سفید شده ولی ماشاءالله تو قد منی اصلا پیر نشدی بغل

خلاصه رفتیم و خوش گذشت و دیگه اینکه امیر یه عکس ضایع از من گرفته بود ( با گوشی زن دایی) و گذاشته بود تو پروفایل زن داییخسته

و شب به زور برش گردوندم نمیومد الکی بهش گفتم بیا بریم باز فردا شب میایم گفت چه کاریه؟ ما به سختی اومدیم تا اراک حالا بریم باز فردا شب دوباره از اول؟

خلاصه به زور آوردمش تو اتوبوس گفت من سرمو میذارم رو پات و میخوابم رسیدیم بیدارم کن ، ساعت یک رسیدیم و بابایی اومد دنبالمون و امیر رو بیدار نکردم بغلش کردم و بردم بالا و گذاشتمش سر جاش. صبح که بیدار شد بهش گفتم ناقلا دیشب خوب خوابیدی تو اتوبوس گفت مامان تو فکر کردی واقعا من خواب بودم؟ من تا راننده برقا رو خاموش کرد آروم آرو م شروع کردم به گریه کردن تا دلم خالی بشه از این همه که واسه زن دایی فاطمه تنگ شده بود.گفتم پس چرا من نفهمیدم گفت چون نمیخواستم ناراحت بشی و دوباره مریض بشی. از خودم خجالت کشیدم که بچه چهار ساله به فکر روحیه منه ولی من همه دردامو سفره کردم جلو روی اون هرچند خیلی سعی میکنم جلوش خودم رو تندست و سلامت و شاد نشون بدم

اما دیگه

تصمیم گرفتم که خرت و پرت های ذهنم رو بیرون بریزم یه گردگیری اساسی کنم از کجا معلوم خیلی چیزا که این مدت دنبالش بودم و پیدا نکردم یهو پیدا بشه؟

اول باید خودم رو پیدا کنم و بعد خدا رو در خودم پیدا کنم  میخوام خدای خودم رو داشته باشم خدایی که خلق و خوی منو بدونه و بر حسب مقتضیات روحی که دارم برام نقشه بچینه، میخوام بهش بگم دیگه صبرم تموم شده نه صبر دارم نه ادعا دیگه هم نمیخوام تو امتحاناتش باشم اصلا کلاس ضمن خدمت نمیخوام از خیر امتیازشم گذشتم.

میخوام بهش بگم نازنینم بهشتت رو با رضایت خاطر بچه ام عوض می کنم بذار تو همون آتیش جهنم بسوزم اما کمکم زندگی بدون استرسی برای امیر محمد تشکیل بدم. تا کی من از درد بنالم و بچم از استرس ناخن بجوه؟

تا کی دستگاه فشار خون خاری باشه تو باور خودم و تو چشم و دل کودک دردونه م؟

تا کی قرص یخورم و عوارض قرصا رو به زور تحمل کنم و تا کی علائم بیماری رو تو کوله دردهام به دوش بکشم؟

مگه قراره من چند سال دیگه زنده باشم؟

کمکم کن ، کمکم کن که جز تو کسی فریادرسم نیست حتی دکتر و دارو هم نتونستن وسیله و خلیفه تو رو زمین باشن دستی معطر به عطر شفا میخوام یه یا علی بگو که علی یارم بشه.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامانی
5 بهمن 93 17:09
خاله جون علیرضای منم توی مسابقه عکس نی نی سایت شرکت کرده نزدیک 50 تا رقیب داره اگه دوست داشتی بهش رای بده اینم لینکش ممنون http://photo.ninisite.com/Showphoto.aspx?vid=2015011122090505397
معصوم
7 بهمن 93 10:36
سلام عزززززززززززیزم قربوووووووووووووووون دردونت که شیرین و خواستنیه ماشاالله به شیرین زبونیش روزااااااتون پر عشق و آرامش