امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

عمل جراحی امیر محمد و ارمغانش

11/3/92 شنبه ای پر از استرس بود استرس عمل امیر داغونم کرده بود و نگاه پر از سوال و ترس از پاسخی علیرغم میل امیر مثل سوهان تن و روانم رو میسابید و پودر میکرد و به دست خاطرات تلخ روزگارمون میسپرد. از جمعه 10/3 فقط با دروغ به امیر کارمون رو پیش بردیم دروغی که نمیدونم میشه گفت مصلحتی بود یا نه؟ خیلی دوست داشتم امیر می فهمید که این کارا فقط بخاطر سلامتی خودشه و آرزو میکردم که کاش فقط برای یک هفته خدا جای من و امیرو با هم عوض میکرد. جمعه با زور حمومش کردیم در اوج وحشت و گریه تو خونه آقایی، و نمی دونست که این گام اول قضیه ایه که ... واقعا نمیدونم با چه جمله ای توصیفش کنم هنوزم حس امیر رو و برداشتش رو نمیدونم چی هست. اومدیم خونه امیر خوابید تا س...
20 خرداد 1392

ميزبانی خدا

همیشه بعد از حل مشکلاتم فکر میکردم که مهمان خدا هستم اما امروز حس میزبانی خدا رو دارم، حس میکنم خدا مهمان خونه ماست. خدایا شکرت به اندازه تمام ذرات تشکیل دهنده هر دو جهانت شکر به اندازه تک تک سلول های آسیب دیده تن خودم و خانوادم شکرت به اندازه بزرگیت شکرت و یا علی چه براندازه توست شعر زیبای تو را «المؤمنون» محتاج ذكر است كه مصحف را كلامت آفریدند   نبوت گر چه شد پیش از امامت تو را پیش از امامت آفریدند   مبادا سینه از شوق تو خالى امیرالمؤمنین مولى الموالى امیر محمد یه عمل کوچولو داره که یه خاطره بزرگ از هجوم دلواپسی در ذهن منو به زیر خاکستر خاموشی میکشونه خدایا شکرت بخاطر اون همه خب...
6 خرداد 1392

ذهن خسته من

نمیدونم چی باید بنویسم، دستم خسته نیست شاید به اندازه تمام روزهای زندگیم بتونه بنویسه اما ذهنم خسته است. فکرم خسته و بیماره! این وبلاگ امیرمحمده تو ابهامش موندم که جاش هست عقده هامو به یه صفحه از واقعیت این دنیای مجازی بریزم یا نه؟هست یا نیستش رو نمیدونم خیلی وقته نیومدم اینجا چون فکرم داغون بود و حوصله حتی اینجا رو نداشت و الان افکار دیوانه من منو با خودش کشوند تا اینجا اونم کشان کشان و خراش دیده این روزا مشکلات با هجوم وحشیانه اش به افکارمون امان ازمون بریده و من مشکل خودمو فراموش کردم از غصه مشکلات دیگری و اونا هم همینطور. امیرمحمد نیاز به عمل جراحی داره اینو سونو گرافی با یه ضربه محکم تو دهنم کوبیده و منتظر نوازش جواب ام آر آی هستم...
2 خرداد 1392

روز پدر

پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته‏ ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه‏ات، کودکی‏هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم. می‏خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه‏هایی را خوردی که مال تو نبودند! ببخش اگر ناخن‏های ضرب‏ دیده ‏ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده‏ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانی‏ات بزنم. سایه‏ات کم مباد ای پدرم! آن روزها، سایه‏ات آن‏قدر بزرگ بود که وقتی می‏ایستادی، همه چیز را فرا می‏گرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکت‏های...
2 خرداد 1392

امير و روز مادر

از دیشب امیری با وعده و وعیدهاش منو دلخوش کادویی که قراره بهم بده کرد. هر چند دقیقه می اومد بوسم میکرد و میگفت عزیزم میخوام برات کادوی مادر بخرم وایسا از بابام پول بگیرم الان شبه اگه بریم بیرون هاپو ما رو میخوره ، اول باید بخوابیم صبح که شد و خورشید خانم باهامون بای بای کرد میریم مغازه آقا رستمی(سوپر مارکت) هر چی خودت خواستی برات میخرم. خلاصه صبح شد ساعت 9شد 10 شد 11 شد و این حسن کچل ما غرق خواب بود( ناگفته نماند که ساعت 3 نیمه شب منو بیدار کرد و گفت غذا میخوام و فقط ماکارونی باشه و با عجز و التماس به کره و مربا راضیش کردم با دسر هندوانه و تا شش صبح یه قصه که چه عرض کنم سریال بی سر و ته برام تعریف کرد اینجوری بود که خواب موند) و ساعت یازد...
12 ارديبهشت 1392

مادرم روزت مبارک

      امروز روزِ توست، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید دارد. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم. مادرم مدیون تمام مهربانی‌هایت هستم و می دانم کمی ک...
12 ارديبهشت 1392

امیرمحمد در آغاز سال 92

  سال جدید از راه رسید. امیرمحمد با درک بیشتری از بهار نسبت به سال قبل به استقبال رفت. ما که تا لحظه آخر اداری روز بیست و هشتم سر کار بودیم و همه خریدهامون مونده بود واسه دوروز آخر پایانی سال با استرس شلوغی خیابونها و اصرار گل پسر به همراهی مون تو بازار همهمه شب عید روانه خیابون میشدیم و امیر محمد با نهایت سرور و شادمانی از گوناگونی بازار و خیابونا لذت میبرد و تاکید میکرد که دیگه بی خیال کار و اداره بشیم و هر روزمون رو در معیت ایشون به خیابون گردی بگذرونیم قبل از تحویل سال ازش خواستم که با هم سفره هفت سین رو بندازیم( میخواستم کلاه سرش بذارم که تحت نظرم باشه و ازش غافل نشم) کلاه سرم رفت و روانیم کرد تا من میرفتم واسه یکی از اقلام هفت...
2 ارديبهشت 1392