امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

من و امیر و سرما

یک ترم گذشت همیشه وقتی از چیزی میگذره میگیم چه زوددددد اما من نمیگم زود گذشت حداقل این یک ترم رو، شاید اگه منم بیرون گود نشسته بودم فکر میکردم زود گذشته ولی فقط خدا می دونم من چی کشیدم در اون شبایی که امیرو میذاشتم و می رفتم تهران یک شبش یکسال و دوشبش ده سال برام میگذشت الانم استرس دارم که ترم بعد اگر عمری باشه چه خواهد شد؟ همکلاسیای خوبی دارم یکی از یکی بهتر و می دونم فارغ التحصیل بشم چقدر دل تنگشون میشم قدر این لحظاتم رو می دونم اما دلم یاری نمیده که از اوقاتی که دارم لذت ببرم. این ماه شانزدهمش امتحان داشتم و موقع برگشت تو اتوبوس و تو فکر لذتبخش تولد امیر بودم تو روز شانزدهم از آبان عزیز و در دنیای آرامش موقتی که بعد از استرس...
22 دی 1393

ظرف زندگی

اومدم تا بنویسم ولی نمی دونم از چی و از کجا؟ یا از کی؟ نمی دونم از کی نیومدم و چیا رو ننوشتم تنها چیزی که می دونم اینه که از مهر ماه سرم با درس و مشق دوباره گرم شده، فقط گرم شده ولی چیزی از بار سنگین ابهامات رو مغزم رو کاهش نداده، خدا روشکر حالم بهتر شده اما دکتر می گفت باید استرس نداشته باشم تا خوب بشم اما مگه میشه؟ هر نفس من به یه استرس جدید بنده و فکر می کنم واسه همه همینه امروز دوستی حرف قشنگی از قول حق تعالی زد می گفت خدا گفته " من به هر بنده ای که دارم طوری نگاه میکنم که انگار فقط همین یک بنده رو دارم اما بنده یه جوری رفتار میکنه که انگار همه خداشن بجز من " واقعا هم همینه حتی اگه قلبا هم توکل به خدا کرده باشیم اما د...
28 آبان 1393

اوقات سردرگمی

احساس می کنم گم شدم! همه جا هستم و هیچ جا نیستم خیلی وقته نیومدم اینجا، تو این مدت یه پام تهران و یه پام شهرستانه . دو روزی که تهرانم همش با فکر امیر و استرس اون سپری میشه و چند روزی که شهرستانم بیشتر اوقاتم تو اداره است و فعالیت های اداری و شبا هم که به تکالیف و مطالعه درسی می رسم. حسم رو قبل از گم شدن خودم گم کردم . واقعا نمی دونم چه حسی دارم  خوشحالی و ناراحتی و امید و ناامیدی مثه بازار دست فروشا تو یه سبد و تو ذهنم تلمبار شده همه به یه قیمت و یه دل که یه سر و هزار تا سودا داره استادمون میگفتن ازدواج چیز خوبیه و در کنار ادامه تحصیل باید باشه میگفتن اگه فقط یک هدف رو بگیرین و بقیه اهداف زندگیتون رو رها کنید به مقصد نمی رسین و...
24 مهر 1393

ناگفته ها

اوایل شهریور رفتیم مشهد، نذز کزده بدم امیرو ببرم و حالم که خوب شد در اسرع وقت برم پابوس آقا موقع رفتن اومدم یه صفایی به سر پسرم بدم که چشمتون روز بد نبینه موهاش شد حکایت یکی بود و یکی نبود و دایی جان زحمت کشید تو اراک بردش اصلاح( ایندفعه این کلمه اصلاح واسه شرایط کله امیر واقعا برازنداه بود) چون جز اصلاح کاری نداشت . خیلی حرفا واسه امام رضا داشتم اما همیشه میشم مصداق اون شعری که میگه" گفته بودم چو بیایم غم دل با تو بگویم .... چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی" اونجوری که مورد انتظارم بود سفره دلمو براش باز نکردم اما مطمئنم که منو از اجابت دعاهای در دل پنهانم بی نصیب نمی کنه امیرم خیلی خوشحال بود فقط یه روز که انتظامات دم...
20 شهريور 1393

روزهایی که گذشت

امروز 16 مرداده، بازم یه شانزدهم دیگه باری از افسردگی های منو به دوش گرفت هر چند واسه یه روز کوتاه، امیرمحمد 16 آبان 4 ساله میشه نمی دونم ذوق بزرگ شدن امیرمحمد رو تو دل تنگم جا بدم یا با غصه تحلیل رفتن بی جهت اعصابم ذوب بشم.دارم فکر میکنم یه آدمی که تو ساحل نشسته چقدر در خیس شدنش با یه موج عصبانی دریا مقصره؟باید فاصله شو از دریا دورتر کنه/ اینم حرفیه اما اگه تو ساحل میخکوب شده باشه چی؟ خیلی وقته به وبلاگ امیر سر نزدم تو این مدت سوار بر سیب سرنوشت معروفی که از آسمون تا زمین هزار بار میچرخه بودم یه روز خوب و یه روز بد خوب بودنش بخاطر لطف خدا و بد بودنش بخاطر کم لطفی بنده هاش بود که بر خلاف عهدم با خدا هیچ وقت نمیبخشمشون چون نیکی از حد گذشته منو...
16 مرداد 1393

ماجراهای امیر وجوجه پر سبزش!

ماجرا از اونجا شروع شد که یه شب همه با هم رفتیم عیادت زن داییم که دستش شکسته بود، و پسردایی ام واسه سرگرم کردن امیر رفت مرغای عشقی که داشت آورد و اینکارش بدون هماهنگی بود  تا چشم ما به مرغا افتاد ختم ماجرا رو با گریه و جیغ و داد امیر واسه بردن این پرنده های زبون بسته پیش بینی کردیم مطمئن بودم اون لحظه همه کسانی که با امیر و علاقش به حیوانات و پرنده ها آشنایی داشتن همه به یک چیز فکر میکردن و اون دردسر رفتنمون بدون پرنده ها یا خداحافظی پسر داییم با پرنده هاش بود و با پچ پچ هایی که شکل گرفت مطمئن شدم حدسم اشتباه نبوده خلاصه لحظه رفتن رسید و گریه های امیر زهره تو دل پسر داییم آب میکرد که خاله صدیق با قول خریدن دو تا فنچ براش متقاعدش کرد که ...
19 خرداد 1393

به لطف خدا فوق قبول شدم.

بعضی وقتا، خیلی فکرا تو سر ادمه و خیلی حرفا تو دلشه ، بطوریکه سر آدم شلوغه در حینی که بیکار نشسته و دلش پره ولی تنگ نیست بازم واسه لبریز شدن جا داره در حد یه دریا یا یه اقیانوس. گاهی فکر میکنم حروف الفبای فارسی کفاف بیان چیزایی که تو ذهن آدماست نمیده و بهتر بود مثل کشورچین یک عالمه حرف داشته باشیم ، بعدش فکر میکنم این سی و دو تا رو به زور حفظ شدم چطوری 5000 تا حرفو به ترتیب حفظ کنم؟ نیکوس کازانتزاکیس میگه من در زندگی فقط 26 سرباز فلزی کوچک دارم که می ترسم با بازی با کلمات (چیدمان نادرستشون )سخن رو به ابتذال بکشانم منظورش 26 حرف الفبای انگلیسی بوده ، حروف فلزی چاپی که ابتکارش از گوتنبرگ به جهان اطلاعات به ارث رسیده، حالا من موندم و...
30 ارديبهشت 1393

خدایا شکر، خونه خریدیم

امروز معنی خیلی دور، خیلی نزدیک رو فهمیدم شاید نتونم با الفاظ دست و پا شکسته ای که تو ذهن خسته من غرق استرس هستن اونو بیان کنم اما احساسم ناگفته بیانگر این عبارت مانوس و غیر ملموسه. نمی دونم بگم خدا خیلی دور و خیلی نزدیک بود برام یا آرزوی خونه دار شدن و یا خانواده محبوبم که مثل آب در کوزه بودن واسه من تشنه لب سرگردان. یقیینا اول به لطف خدا و بعد با یاری خانواده دلسوزم بالاخره تونستیم  صاحب یکی از هزاران واحدی که تو شهر ساخته میشه و همیشه  منو به اندازه ارتفاع آسمانخراششون  تا بی نهایت به فکر فرو میبردن بشیم ، واحدی که هشت سال پیش ساخته می شد و اون موقع من مجرد بودم و نمی دونستم مستاجر فرقش با صاحبخونه چیه؟ آخه تو کل فامی...
15 ارديبهشت 1393