امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

فرا رسیدن ماه مبارک رمضان

بوی بندگی می آید... شمیم تلاوت نور در هنگام سحر... بوی عطر نان گرم بر سر سفره های افطار... نور بی پایان دروازه های آسمان در این ماه بزرگ... سلام بر تو ای ماه خدا... ای‌رمضان... رمضان امد، باز تپش ثانیه ها در اضطراب لحظه های آمرزش گناهان، باز هم اشک خشکیده در گلوی فریاد العفو، العفو، العفو خدا لطف کرد و امسالم به ما عمر داد که دوباره بتونیم از لحظه های ناب رمضان برای استجابت دعا و آمرزش گناهانمون بهره ببریم. رمضان وقتی میاد حال و هوای خاصی با خودش میاره نمیدونم شاید بوی گل، بوی نم زمین بارون خورده ، صدای احساس لطیف جارو تو نوازش کوچه ها واسه اومدن کسی، بوی چای و سنگک داغ و صدای دلنشین دعای ربنای افطار، غم چشمان یک جهان در شب ه...
18 تير 1392

دایی جان رفت اراک

امروز دایی جان اسباب کشی کرد و رفت اراک، با وجود تمام دلتنگی که دارم خوشحالم که از محل جدید کارش راضی و خرسنده و فقط تو ذهنم روزی رو که به امید خدا به شهرمون بر میگرده تجسم میکنم. آقایی اینا شنبه رفتن مشهد و ما مطابق معمول خونه اوناییم دیشب فکرم انبوه سازی داشت انبوهی از خیالات و اوهام، ناباوری و باور. فکر اینکه اگر امیر سر راه خونمون بهانه خونه دایی رو گرفت چطوری حالیش کنم که دایی جون رفته اراک؟ اگر صبح بلند شد و گفت پاشو بریم اداره دایی جون چطوری بفهمونم که نمیشه؟هرچند میگه که منم میخوام برم اراک اما تصورش از اراک چی میتونه باشه؟دیشب چشمام تو تصور کوچه غبارآلود امتداد جاده رو گم کرده بود این جاده تا کجا به دایی جان غربت هدیه میکنه ن...
12 تير 1392
1