اوقات سردرگمی
احساس می کنم گم شدم! همه جا هستم و هیچ جا نیستم
خیلی وقته نیومدم اینجا، تو این مدت یه پام تهران و یه پام شهرستانه . دو روزی که تهرانم همش با فکر امیر و استرس اون سپری میشه و چند روزی که شهرستانم بیشتر اوقاتم تو اداره است و فعالیت های اداری و شبا هم که به تکالیف و مطالعه درسی می رسم.
حسم رو قبل از گم شدن خودم گم کردم . واقعا نمی دونم چه حسی دارم خوشحالی و ناراحتی و امید و ناامیدی مثه بازار دست فروشا تو یه سبد و تو ذهنم تلمبار شده همه به یه قیمت و یه دل که یه سر و هزار تا سودا داره
استادمون میگفتن ازدواج چیز خوبیه و در کنار ادامه تحصیل باید باشه میگفتن اگه فقط یک هدف رو بگیرین و بقیه اهداف زندگیتون رو رها کنید به مقصد نمی رسین و خبر نداشتن که الان مشکل من تداخل شرایط زندگیم و اختلال در اهدافم هست کاری که ثابت نیست و نمیشه اسمشو استخدام گذاشت ، تحصیلی که نمی دونم عاقبتش چی میشه و خونه ای که صاحبش وقت نمیکنه ببینه برقراره یا نه و از همه مهمتر فرزندی که تو این 4 سال یه دل سیر مادر ندیده و نمی دونم کدومش رو باید قربانی کدوماشون کنم و چجوری همه رو با هم داشته باشم فقط توکل به خدا منو تو مسیر یک جاده بی انتها و شاخه شاخه گذاشته که فعلا تابلوی راهنمایی براش نیست جز گواهی دل به لطف خدا.
از همه اینا گذشته فکر می کنم حالا که خدا لطف کرده و علاوه بر کمکش تو موفقیتم در کنکور ارشد، و همکاران و پدر و مادر و برادر و خواهر دلسوزی بهم داده اگه از موقعیت استفاده نکنم کفران نعمت کردم.
چند روز پیش بابای امیر یه حرفی زد که نمی تونم توصیف کنم فقط واسه یه لحظه چه حسی بهم دست داد گفت وبلاگ امیر بی رونق شده! یهو فکرم منجمد شد و شخصیتم مسخ شد نمی دونم چه تاثیری تو روحیم داشت و ناخودآگاه من چه برداشتی از این حرف کرد فقط می دونم واسه یه لحظه تو دنیایی از سرگیجه غوطه ور شدم یعنی تا این حد وقت برام تنگ شده؟؟؟؟؟؟؟
16 آبان امیر 4 ساله میشه و تولدش مقارن میشه با ایام محرم. بهش قول دادم تا قبل از محرم براش یه جشن مختصر تولد بگیرم از هفته پیش قرارمون بود امشب براش بگیرم که چند روزه فکرم رو به یه استرس جدید اجاره دادم تا خدا چه خواهد.