ولیمه و عقیقه امیری
امروز حس نوشتن این مطلب که باید واسه امیری همون اوایل وبلاگش مینوشتم گل کرده روز هفتم تولد امیری ما مطابق با سنت اسلام یک گوسفند قربانی کردیم و برای شام خانواده پدری و مادری امیری رو دعوت کردیم و داداش محمد در پست نگهبانی از امیری انجام وظیفه میکرد و چهار چشمی مواظب پسرعمه امیرمحمد بود که مبادا نگاه خریدارانه ای که منجر به بردن امیری میشه بهش بندازه و در نهایت این حس مسئولیت افراطی منجر به دعوای آنها( البته لفظی) شد و امیرحسین پسرعمه امیرمحمد هم ادعا میکرد که اومده بچه رو با خودش ببره قصر بادی( اونم توی اون شب سرد)، و طفلک داداش محمد رنگ از رخسارش پریده بود و به هرکسی متوسل میشد که جلوی کار ناخوشایند امیرحسین رو بگیره و تا آخر شب اعصاب دادش محمد خط خطی و راه راه بود یه چشش به نی نی و یه چشش به پسر عمه نی نی بود و اگر چشم دیگری داشت اونو ملتمسانه به افراد قوی خونه میدوخت و التماس دعا میکرد. خلاصه با رفتن اونا داداش محمد ماجرا رو ختم به خیر دید و بعد از شیر دادن امیری با شیشه شیر و آرام دیدن جو ،در کمال آرامش خوابید. امیری هم که ککش از این همه تشویش و اغتشاش نگزیده بود در خواب ناز به سر میبرد.