ماجرای امیری و شیرخشک
همون لحظه تولد تو بیمارستان همه رو وادار میکردن به بچشون شیر بدن اما من بخاطر درد شکمم نتونستم و امیری هم تنبل تر از این بود که تلاش کنه شب اول که خاله ها با مخلوط شکر و روغن سیرت کردن و فرداش باز نه من تونستم شیر بدم و نه تو بلد بودی بخوری خلاصه تا از بیمارستان مرخص شدیم من و خاله زهرا از بابات خواستیم بره واست شیرخشک بخره که مبادا قندت بیفته پایین.
و این شد ماجرای شیر خشک خوردن تو و شیرخشک هومانا
اما همه نگران بودن که مبادا دیگه شیر منو نخوری و تا 5 روز هم نگرانی ها ادامه داشت و به مراتب بیشتر میشد اما با سمج بازی های مادری و خاله ها عاقبت بعد از یه دو سه ساعت گرسنگی مجبور شدی تن به زحمت بدی و شیر مادر رو هم در کنار شیر خشک بخوری و در یک اقدام فداکارانه همه رو خوشحال کردی
و
اون شب همه تشویقت میکردن که به کارت ادمه بدی و کلی تحویلت گرفتن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی