اولین برف زندگی امیر محمد
٢٢/١٠/٨٩
شب سختی بود امیری از 12 شب تا صبح گریه میکرد
و من و باباش با ترفندهای گوناگون و شکلک های که در خور سن و سالمون نبود
سعی میکردیم اونو آروم کنیم با گذاشتن حوله داغ رو شکمش، با دادان گریپ میکسچر و...
اما نشد که نشد فقط چاره ای که از ما میپذیرفت رژه رفتن بود اونم در حالیکه خودش گلاویزمون باشه تا صبح امیر محمد تو بغل ما با سرعت باد می تازید و ما خسته و نگران از حال اون بودیم
ساعت 6 صبح امیری خوابید و باباش نیز هم( و نتونست سر کار بر
ه و مرخصی گرفت)
بعد از این همه خستگی و دلهره اولین برف زندگی
امیر محمد که از پشت پنجره چشمک زنان واسمون دست تکون میداد شور و شوق تازه ای برای آغاز صبح دیگری با امیر محمد شد
بالای سر رختخواب امیری منتظر شدم بیدار بشه و انتظارم طولی نکشید که به پایان رسید و امیری بیدار شد پتو رو رو سر و کولش انداختم و بردمش کنار پنجره امیری اول متعجب بود
یهو عوض شد اول لبخندی از سر رضایت و تشکر به من زد و بعد گاهی دونه برف ها رو نگاه میکرد و گاهی قصد داشت سرش رو از پنجره آویزون کنه تا میزان بارندگیرو همبا توجه به ارتفاع برف خیابون تخمین بزنه
و گاهی به شکل وصف ناپذیری
ابراز احساسات میکردرقص دانه های برف قشنگتر از همیشه به ما دو تا آرامش میداد
خلاصه کلی ذوق و شوق کرد تا اینکهو اون بشکرانه صحنه زیبایی که دیده بود و من به شکرانه آرامش خواباو و باباش باخواب عمیقی که رفته بود یادمون رفت که شب گذشته چقدر سخت گذشت.
اینم خاطره اولین برف زندگی امیری