امیرمحمد هفت ماهه میشود

امروز امیرمحمد هفت ماهه شد به همین مناسبت دیروز من و باباش تصمیم گرفتیم که اون ببریم جاهای دیدنی شهر تا کمی خوش به حالش بشه اونم که عشق ماشین! تا نشستیم تو ماشین هنوز درو نبسته آقا آواز خوندنش گل کرد که ای کاش این لطفش رو شامل حال ما نمیکرد مخصوصا من که دهنش بغل گوشم بود و آب دهنش که همه هیکل خودش و منو شستشو میداد و از هردستی 4 انگشت تو دهنش بود

خلاصه هرجامیرفتیم یک ربعی باتعجب ما و صحنه رو نیگا میکرد و بعد با زبان خاص خودش و با فیگور راهنمای اماکن دیدنی برامون توضیح میداد وژست کار اینقدر جدی بود که ما  باورمون شده بود که تا حالا اینجاها رو ندیدیم و آقا زحمت کشیده ما رو اورده گردش علمی، و اونم کلافه از اینکه گیر دو تا آدم زبون نفهم افتاده که حرفاشو نمیفهمن و فقط با تعجب نگاه میکنن و نظری ندارن

اینم چندتا ازجملاتش ، بلکه وقتی بزرگ شد برامون ترجمه کنه فعلا که در سطح دانش و سواد و زبان ما نبود

( هه بااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااهه بااااااااااااااااااااااااااااااااااا هخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ په پهههههههههه اهه اهه اهه و...............)

وهرجایی رو که به قصد جای دیگری ترک میکردیم آقا میزد زیر گریهو گریه شم اشک نداشت فقط واسه این بود که ما رو تحت تاثیر قرار بده و منصرفمون کنه

بردیمش آتلیه عکس بگیریم که بمحض اینکه وارد شدیم از ترس به من چسبید و زد زیر گریه ماهم که نمیخواستیم اخر این روز بیادماندنی رو بهش حروم کنیم منصرف شدیم و وقتی امیری تو ماشین با لبخندی حاکی از رضایت خوابش برد به این اردوی یکروزه پایان دادیم و طبق معمول این هفت ماهه بازم رفتیم خونه آقایی.