عمل جراحی امیر محمد و ارمغانش
11/3/92 شنبه ای پر از استرس بود
استرس عمل امیر داغونم کرده بود و نگاه پر از سوال و ترس از پاسخی علیرغم میل امیر مثل سوهان تن و روانم رو میسابید و پودر میکرد و به دست خاطرات تلخ روزگارمون میسپرد. از جمعه 10/3 فقط با دروغ به امیر کارمون رو پیش بردیم دروغی که نمیدونم میشه گفت مصلحتی بود یا نه؟ خیلی دوست داشتم امیر می فهمید که این کارا فقط بخاطر سلامتی خودشه و آرزو میکردم که کاش فقط برای یک هفته خدا جای من و امیرو با هم عوض میکرد. جمعه با زور حمومش کردیم در اوج وحشت و گریه تو خونه آقایی، و نمی دونست که این گام اول قضیه ایه که ... واقعا نمیدونم با چه جمله ای توصیفش کنم هنوزم حس امیر رو و برداشتش رو نمیدونم چی هست.
اومدیم خونه امیر خوابید تا ساعت 10 شب بعد بیدارشد قبراق و سرحال بازی کرد و شعر خوند و رقصید تا ساعت 12 که باز به زور خوابش کردم ساعت 7 صبح بیدارش کردیم و صبحانه شو دادیم، برخلاف همیشه اعتراضی به مزاحمت اوقات خوابش نکرد بعدش بابایی قرآن رو گرفت بالای سرش، با چه ذوقی قرآن رو بوسید و از زیرش رد شد خیلی صحنه قشنگی بود اینقدر قشنگ که مرهم دردمون شد و بعد با عجله کفشاشو پوشید و سه تا توپ زد زیر بغلش و با خودش آورد رفتیم بیمارستان اونجا تا وقتی که تشکیل پرونده دادیم با توپاش ور رفت و بعد پزشک اومد و معاینه ش کرد و امیر عین یک مجسمه سنگی سیخ وایساده بود و حتی جرات نفس کشیدن نداشت، بعد دستور پزشک رو بردیم آزمایشگاه و خارج از نوبت ازش خون گرفتن وای که چقدر جیغ زد میگفت همه خون منو بردن تو شیشه کردن و کینه نارویی رو که بهش زدیم با خریدن یک اب پرتقال براش از دلش دور انداخت و باز صمیمی شد رفتیم خونه و خوابوندمش ساعت 12 بیدارش کردیم و بردیمش بیمارستان ایندفعه با 14 تا کتاب قصه اومد رو تخت بیمارستان کتابا رو باز میکرد و الکی شعرایی از خودش میخوند
لباسای اتاق عمل رو که اوردن قند تو دل امیر و زهره تو دل من اب کرد پوشیدشون و ذوق میکرد که لباساش آبیه میگفت چون استقلالی هستم اینا رو دادن...
خلاصه ساعت یک همه خاله ها و دایی ها اومدن و امیر فوق العاده خوشحال بود با دایی ها رفت بیرون بیمارستان تو خیابون، ساعت 30/2 دکتر اومد نمیدونم چرا وقتی گفتن دکتر اومد دور چشای امیر قرمز شد و رنگ صورتش عین گچ پرید و قلبش مثه گنجیشک میزد دکتر گفت اول کوچولو رو بیارین امیر یه نگاه پر از سوالی به من کرد و من که جوابی نداشتم فقط سرش رو رو کتفم گذاشتم و پشت گردنش رو بوسیدم بعد من و امیر با پرستار رفتیم تو اسانسور و بعدش طبقه سوم پرستار گفت این اولین مورده که تو سن امیر بچه ای میبینیم که بدون گریه و مقاومت داره وارد اتاق عمل میشه، رسیدیم پشت در اتاق عمل. اونجا امیر پرسید اینجا کجاست بهش گفتم اینجا یه مغازه بزرگه پر از لپ لپ و بادکنک و توپ ولی فقط آدم کوچیکا رو راه میدن نمیذارن من بیام تو حالا چیکار کنیم؟ گفت خوب شما بیرون بمون من میرم همه چی ورمیدارم واسه شما میارم تو دلم گفتم من فقط سلامتیتو میخوام. و همیشه و برای همیشه چه زنده چه مرده تو دلم داد میزنم که امیر جان من فقط سلامتیت رو میخوام.
خلاصه هی میگفت منو بگیر بغلت تا داخلو از پشت شیشه نگاه کنم و وقتی نگاه میکرد دستش رو میذاشت جلو دهنش و شونه هاشو میبرد بالا و با ذوق کودکانه ای میخندید و مواظبت میکرد که صدای خنده ش در نیاد و تند تند صورت و چشای منو می بوسید و میگفت مامان جان دوست دارم مرسی که منو آوردی اینجا. یه پرستار اومد پشت در ازش پرسید اسمت چیه گفت امیر، محمدم دارم گفتم اسمش امیرمحمده دستش رو گرفت و چند بار با انگشت رو رگ دستش زد ببینه واسه زدن انژیوکت مناسب هست یا نه و این تلنگری بود به امیر، با وحشت منو نگاه کرد با یه لبخند بهش اطمینان دادم که نترسه اونم دوباره پرسید چند تا توپ دارن ؟گفتم زیاد...به اندازه ای که تو منو دوس داری و به اندازه استرسی که من برای تو دارم به اندازه تمام زیاد هایی که تو با پیمانه خودت میسنجی و من با محدوده نامحدود انتظاری که از خدا دارم و زندگی، به اندازه صبری که از خدا خواستم واسه اين عمل و بیهوشی مجددت...
ساعت سه شد یه پرستار اومد گفت امیر بیا بریم امیر منو نگاه کرد و خندید و گفت منو بذار زمین بعد پرستار مهربون رفت براش یه جفت دمپایی آبی رنگ خوشگل آورد امیر پوشید و ذوق کرد و گفت دمپایی هامم آبیه چون من استقلالیم اما دایی جان نمیدونه که پیروزیم پرستار خندید و گفت بالاخره استقلالی یا پیروزی ؟ گفت بالاخره استقلالم
دست پرستار رو گرفته بود و باهاش میرفت به عقب برمی گشت منو میدید و با یه حالت ترس و تردید به رفتنش ادامه می داد به محض برگردوندن سرش فوری با آسانسور پایین اومدم که صدای گریه هاشو نشنوم و این میل یا اظهار به تمایلش رو به رفتن ، آخرین ذهنیتم راجع به رفتنش به اتاق عمل قرار بدم.
اومدم پایین و بخاطر روحیه دادن به بقیه روحیمو حفظ کردم ساعت 35/4 امیرو از اتاق عمل درآوردن بی هوش و بی حال.
بمحض انتقالش از برانکارد به تخت اتاقش با جیغ های بنفشی بهوش اومد و سراغ منو گرفت بغلش کردم و سرش رو روی شونم گذاشتم گریه میکرد و می گفت دیگه نمیتونم راه برم از انژیوکت و سرم دستش می ترسید یک هیات مراقبت ویزه تشکیل دادیم که یکی سرم رو بگیره یکی دست امیرو و من امیرو و یکی بالش تکیه گاه منو که اگه از کوهم بود افاغه نمیکرد، کمرم درد میکرد انگار شکسته بود.
خلاصه تا ساعت 7 دووم اورد ( با تزریق امپول و مسکن) و سر پام خوابید و ساعت هفت بی تابی هاش شروع شد دیگه کاملا بی اعتماد شده بود و نمی دونست مرحله بعدی بلاهایی که امروز با همدستی خانوادش و کادر بیمارستان سرش اومده چیه، خلاصه اینقدر گریه و گریه کرد تا با مسئولیت خودمون مرخص شد اون شب مادری و خاله سمیه هم اومدن خونمون و پسری درد داشت و زیاد هوشیار نبود و فردای اون روز ساعت 11 با فریاد میتونم راه برم توجه همه رو به خودش جلب کرد در کل بچه صبور و فهمیده ای بود از بانداژ و پانسمان و خون و بخیه ترسی نداشت فقط گاهی با شروع دردش ناله میکرد.
و یک هفته گذشت و دیروز برای حسن ختام این هفته پر از درد و استرس با هم رفتیم پارک و باغ پرندگان و دلی از عزا درآورد و خوش گذروند .
ارمغان این عمل رها شدن امیری بود از بند پنپرز ، آخه از ترس برش شکمی که داشت سعی کردم پنپرزش نکنم تا زخمش زودتر خوب شه و الحق که خوب همکاری کرد و دیروز بسته پنپرزش رو گرفته بود و تو عالم خودش میخوند
پنپرزمو انداختم دور
پنپرز سنگین و ناجور
چقد خوبه آزادی
وقتی نباشی مجبور