امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

صبح بی طلوع

الان نمیدونم ساعت چنده اما میدونم خیلی وقته منتظر طلوع افتابم چند روزی بود میخواستم بیام و عکسای سیزده بدر امسال امیرو بذارم و خبر بدم که امیری واسه بار دوم موهاش کوتاه کرد یعنی دایی جان کوتاش کرد اونم غروب سیزده بدر و با نهایت دست و پا زدنها و گریه کردنای امیر و باز کابوس حموم اینم نهایت کار     اما اون چیزی که منو تا این ساعت شب (5:30 نیمه شب)بیدار نگه داشته عذاب وجدانیه که امشب عین خوره به جونم افتاده و بیچاره م کرده و تا حالا گریه کردم و بالاخره اومدم اینجا که واسه امیر بنویسم چقدر شرمنده شم و اگر روزی من نبودم حلالیت بطلبم به عظمت این عذاب وجدانی که خواب رو از چشمم گرفته منو ببخشه خاله جون از مکه برگشت و د...
27 فروردين 1391

امیری و آنفولانزا

با تمام مراقبت های که شد اما.........  عاقبت امیر از من آنفولانزا رو گرفت و از 12 اسفند تا به امروز ما و خودش رو درگیر مساله کرد. 19 و 20 اسفند که جشن حنابندون و عروسی عمه اش بود امیری در نهایت شادی و ذوق زدگی و از طرفی تا نقطه سر خط آبریزش بینی اش این دو روز رو به سر برد و قبل و بعدش که با دو دوره داروی خفن حسابی عصبی شده بود دمار از روزگار من و افراد خونه اقایی در اورد و امروز بنظر رسید که میشه گفت خوب شده خداروشکر.   ...
9 فروردين 1391

امیرمحمد و دوری از خانه

چند روزی حالم مساعد نبود و دچار سرماخوردگی شدم تاریخ 7 اسفند ظهر آقایی اینا اومدن امیرو بردن و بعداز ظهر متوجه شدم رفته خونه خاله جون ، داداش محمد و مامانش و مادری هم خونه خاله جون مهمون بودن خلاصه تعارف کردن که اگه من حالم خوب نیست بذارم امیر شب اونجا بمونه که هم از من بهش سرایت نشه و هم من بتونم استراحت کنم. منم که در برابر تعارف ضغیفففففففف خلاصه برخلاف میل بابای امیر دو طرف قرداد به تفاهم رسیدیم که امیر شب اونجا بمونه و وسایل مورد نیازش رو بردیم در خونه خاله جون و برگشتیم و باز من رفتم درمانگاه واسه ویزیت که نظر دکتر کمافی السابق این بود که من دچار یک حساسیت شدید شدم و گرفتگی صدام و تنگی نفسم به اون مربوط میشه نه سرماخوردگی. اینجا بو...
11 اسفند 1390

امیر و یه شب برفی

امسال فقط یه شب  و واسه چند لحظه یه برف اومد که ناچارا از امیری تحت شرایط فی البداهه و فوری یه عکس گرفتیم و دیگه از اون به بعد خبر اومدن برف رو از هواشناسی اخبار شنیدیم و خودش روئیت نشد.     ...
27 بهمن 1390

امیری و اوپ

٢٣ بهمن ماه بعد از اون همه مراقبت و بپا بپا که از امیری داشتم یه لحظه غفلت باعث شد که امیری بقول خودش اوپ بشه و دستش سوخت. از صبح تا ظهر هیچ کاری نکردم و فقط از امیر مراقبت کردم و ظهر که رفتم زنگ بزنم آژانس که ببرمش خونه آقایی( آخه باباش گفت که نمیتونه مرخصی بگیره و بیاد دنبال ما) امیر با سرعت نور خودش رو به اتوی فوق العاده داغی که واسه اتو کردن مانتوی کتان رو منتها درجه تنظیمش کرده بودم رسوند و با صدای جیغ بنفشش خودمو به اتاق رسوندم و دیدم رنگش کبود شده و زبونش تو دهنش داره میلرزه و با دیدن اتو جیگرم آتیش گرفت . جالب اینجاست امیرمحمد دست چپش رو به من نشون داد و من اونو بمدت 10 دقیقه تو آب سرد گذاشتم که تاول نزنه اما تو خونه آقایی دست را...
26 بهمن 1390

توپ و امیر و تاتی

بالاخره دل امیری واسه انتظار ما به رحم اومد و قدم رو چشم زمین گذاشت. البته این راه افتادن امیر رو باید مدیون توپش دونست چرا که کاری رو که همه ما تو چند ماه کردیم و نشد این توپ زوار در رفته تو یه ساعت کرد و با یه چشمک نامرئی که از دید ما پنهان بود و از دید امیری هویدا ، این حسنی ما رو تحریک کرد که با تاتی رفتنش یه ضربه واسه شوت این نحیف، بخرج بده بله امیری با عجله و تند تند میدوئه و میگه تاتی تاتی تاتی و به توپ که میرسه میگه گل و گل زدن همانا و سقوط کردن همان این دفعه سبز نوشتم چون دلم با راه افتادن این یه دونه پسر سبز و خرم شده دعا میکنم که قدم های امیرمحمد کوچولو در امتداد زندگی استوار و محکم برداشته بشه و در جهت صراط مستقی...
15 بهمن 1390