امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

از نگاه تا لبخند امیرمحمد

حس و حال کوفته بعد از جراحی

سال داره تموم میشه. نمی دونم من در انتهای این سال نشستم یا در امتداد لحظه های پر از ایهام از نیمه سوم بهمن ، در موجی از استرس که سونوگرافی بهم تحمیل کرد غوطه ور بودم و از این دکتر به اون دکتر و از این شهر به اون شهر، سرگردان بودم. آخرش در تاریخ 3 اسفند عمل جراحی شدم و برخلاف 48 ساعت اول بعد از عمل، الان حال بشدت وحشتناکی دارم. حال که چه عرض کنم اصلا حال ندارم همش حالت غش و ضعف. امیر برخلاف احساسات و عواطف افراطی همیشه، خیلی از بیماری و عمل و بستری شدن من تو بیمارستان راضی بود و بهم پیشنهاد داد که هر از چندگاهی از این کارا بکنم یا اگه من وقتشو نداشتم باباش زحمتشو قبول کنه. میگه اینجوری هم تند تند میریم مسافرت و هم من مهد نمیرم و ه...
8 اسفند 1394

امیر به مهد می رود

از تاریخ8/9/94 امیر میره مهد تو این مدت هنوز نفهمیدم از مهد راضیه یا نه، چون رنگ رخسارش با گفتارش یکی نیست. البته روز اول مقاومت کرد که در برابر گریه ها و عجز و لابه من تسلیم شد و با گریه اومد منو بوسید و گفت مامان جونم بخدا میرم مهد فقط قول بده غصه نخوری تا حالت زود خوب شه، و خبر نداشت من از زور ناچاری و علیرغم میلم دارم میفرستمش مهد و نمی دونست تو دلم و قلبم سرم و مغزم چه غوغاییه، هنوزم بند بند بدنم رو انگار به سیخ کشیدن فکر میکنم امیرو گم کردم شبها هم که پیشمه استرس فردایی رو که نمی دونم داره با چه دلی گذران عمر لعنتی میکنه ، خواب از چشمام میگیره و بیقرارم میکنه کیفیت خواب خودشم نشون میده که اگه استرس اون از من بیشتر نباشه کمترهم نی...
15 آذر 1394

انسان بودن

خداوندا! اگر روزی‌ بشر گردی‌ ز حال بندگانت با خبر گردی‌ پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است همیشه و شاید فقط بخاطر ریتم زیبای این سه خط آخر، این شعر رو دوست داشتم ولی الان با تک تک سلول های بدنم دارم درک میکنم که دکتر شریعتی چی میگه واقعا انسان بودن و سخت تر از اون ،ماندن در این دنیا دشواره سهراب برای این درد دکتر شریعتی نسخه ای پیچیده که در وهله اول امیدی به تن بیمار انسانها میده ولی وقتی دقت میکنی میبینی قبلا این نسخه رو ا...
21 مرداد 1394

حرف های از جنس امید

بازم یه غیبت طولانی داشتم، اینقدر زیاد که نمی دونم اگه بخوام خط به خط رویدادهای این مدت رو بنویسم حافظه م چند خط در میون یاری میکنه، ماشاءالله امیر محمد مردی شده ( بقول خودش). مرد کوچکی که آرزوهای بزرگی داره مثه خرید یه اسب قوی و بزرگتر از اون خریدن یک دایناسور یا اژدهااااااااا ترم دوم هم با تمام سنگینی که رو مغز و دوشمون داشت تموم شد و هنوزم پس لرزه های استرس امتحان آخر رو تو وجودم احساس میکنم.تقریبا میشه گفت سختی راه ادامه تحصیلات به آسانی تبدیل شده با تفاوت عکس شمارش معکوس جدایی از دوستانی از جنس بهشت.ولی یاد گرفتم که آرزومند سلامتی و سعادتشون باشم هر جا که هستن. به لطف خدا، اوضاع احوالم بهتره و از خدا میخوام تا سلامتی کامل دست منو ...
6 مرداد 1394

یک عالمه حرف

یک عالمه حرف دارم که تو دلم و نیمه ای از ذهنم سنگینی میکرد و با تمام تکالیفی که واسه هفته بعد دارم اومدم بار نگفته هام رو اینجا خالی کنم و برم. همه جوره دارم از خوب و از بد خوبش اینکه عده ای از هکلاسی های دوران کارشناسی رو به برکت شبکه های اجتماعی وایبر و واتساپ پیدا کردیم و از این بابت خیلی خوشحالم دوازده سال پیش که از هم جدا شدیم حتی موبایل هم نداشتیم فقط یه تلفن ثابت بهم دادیم و بعد مدتی به لطف مخابرات و تغییر شماره ها اونم از دستمون رفت. ولی الان دوباره دور هم جمع شدیم من که خیلی خوشحالم. بچه های ارشدم که دوروز درهفته دور هم جمعیم تو کلاس و تا توانش هست میگیم و میخندیم و شادیم و سرخوش(کلاه قرمزی،) و بقیه ساعات هفته هم تو وایبر و وا...
15 ارديبهشت 1394

از همه جا و از هیچ جا

خیلی وقته به وبلاگ امیر سر نزدم، توی یک طوفان فکری تو دریای زندگیم دست و پا می زدم و تخته ای برای آویزون شدن بهش پیدا نمیکردم، تمام فکرم معطوف همه چی بود نه فقط یک چیز، از طرفی هجوم تکالیف این ترم با دوازده واحد کمر تفریحات خودم و گل پسرم رو به خاک مالیده از سال 93 این رو بگم که تولد امیر افتاد تو محرم و بخاطر مشگلاتی که قبل و بعدش دادشتم نتونستم براش تولد بگیرم یه شب آقایی تمام نوه های متولد نیمه دوم سال رو دعوت کرد خونش و واسه همشون تولد دست جمعی گرفت که امیر معترض شد و گفت من تولد فردی میخوام و این شد که یه شب دیگه تو بهمن ماه براش تولد گرفتیم و  عمو علی و عمو مصطفی هم با خانواده ( ولی بعد شام ) حضور داشتن و حسابی خوش گذشت خصوصا ا...
26 فروردين 1394

سفر یک روزه به اراک

جمعه شب که دایی جان اینا خواستن برگردن اراک ، امیر کفشاشو بغل کرد و زار زار گریه کرد که ما هم باید باهاشون بریم ، مقاومت من در برابر اصرارهای عاجزانه اون مثه یک اسکلت پوسیده از جای برخاسته پودر شد و زیر دست و پای انکارم ریختم. دیگه آخرش مجبور شدیم که راهی بشیم  دایی جان به شوخی گفت میچرخونیمش تا وقتی خوابش گرفت میبریم میذاریمش خونشون امیر زود پاشد و گفت کی آدامس داره؟ و یا آدامس گرفت گذاشت تو دهنش گفت اینو که بخورم احتمال خوابم نمیگیره بیدار باشم خیالم راحت تره  بعد همکارم یکی دوبار زنگ زد و من نتونستم جواب بدم به بابای امیر زنگ زدم که فلانی زنگ زده نکنه مرخصی بخواد؟ که امیر گوشی رو گرفت گفت مریم خانم بسه دیگه من که می دونم ت...
5 بهمن 1393

من و امیر و سرما

یک ترم گذشت همیشه وقتی از چیزی میگذره میگیم چه زوددددد اما من نمیگم زود گذشت حداقل این یک ترم رو، شاید اگه منم بیرون گود نشسته بودم فکر میکردم زود گذشته ولی فقط خدا می دونم من چی کشیدم در اون شبایی که امیرو میذاشتم و می رفتم تهران یک شبش یکسال و دوشبش ده سال برام میگذشت الانم استرس دارم که ترم بعد اگر عمری باشه چه خواهد شد؟ همکلاسیای خوبی دارم یکی از یکی بهتر و می دونم فارغ التحصیل بشم چقدر دل تنگشون میشم قدر این لحظاتم رو می دونم اما دلم یاری نمیده که از اوقاتی که دارم لذت ببرم. این ماه شانزدهمش امتحان داشتم و موقع برگشت تو اتوبوس و تو فکر لذتبخش تولد امیر بودم تو روز شانزدهم از آبان عزیز و در دنیای آرامش موقتی که بعد از استرس...
22 دی 1393